در خنده‌ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود

 

در خنده‌ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود
تردید و پریشانیِ من نیز از آن بود

روزی که تو را دیدم ازین‌سوی خیابان
باد خنکی جانب موهات وزان بود

شهر من و تو قصه‌ی بی‌عشق نمی‌گفت
در شاهرگِ خاطره‌هایش هیجان بود

از شایعه‌ی رفتن تو شهر به هم ریخت
چیزی که فقط بی‌حرکت ماند، زمان بود!

سرهای درختان همگی سمت تو چرخید
پایِ تو که در رفتن از این شهر، دوان بود

حتی نفسِ زنده‌ترین رودِ جهان هم
از ترس خداحافطی‌ات در نوسان بود

***

در شهر من از آمد و شد، غلغله می شد
تا خنده‌ی تو جاذبه‌ی نصف جهان بود

شعر از پوریا شیرانی

 

رهاتر از همه‌یِ برگهایِ پاییزی

 

رهاتر از همه‌یِ برگهایِ پاییزی
نشسته‌ای که نمانی، که زود برخیزی

چقدر شادم ازین با تو بودن اما تو
چقدر خسته و دلواپس و غم انگیزی

تو تو غرقِ حاشیه‌هایی هنوز مثل قدیم
همیشه در طلبِ چیزهای ناچیزی،

که گردنِ همه‌ی خاطرات خوبت را
به چوبه‌های فراموشی‌ات می آویزی..

تو مثل حادثه‌ای گنگ- بینِ شادی و غم-
تو مرزِ بین دو حسّ ِ نیاز و پرهیزی

چه بی‌تو خالی‌ام از هرچه غیرِ تو، اما
تو با منی و از انکارِ عشق، لبریزی! 

تو می روی که بد و خوب شعر‌هایم را
شبیه "وصل و جدایی" به هم بیامیزی

شعر از پوریا شیرانی

 

ماییم  به بی رحمی تکرار، گرفتار

 

ماییم  به بی رحمی تکرار، گرفتار
چون برکه بی آب، به مرداب سزاوار

یک عمر ندیدیم و نچیدیم و نشستیم،
دلخوش به شمیم گُلی از آنسوی دیوار

اینقدر تلنگر به دل ما نزن ای شعر
دست از سر این خسته ی بی حوصله بردار

درگیر تمنا نشو از عشق که هرگز
پاسخ نرسیده ست از اصرار، جز  انکار

جنبانده به جان کندن، آونگِ زمان را
پیش از تو و بیش از تو هزاران سرِ بر دار

ای دوست نگو از چه دل از عشق بریدم
یک بار قدم جای منِ دلزده بگذار

تقدیر اگر این است که با درد بمیرم
ای مرگِ رهاننده کمی دست نگهدار

شعر از پوریا شیرانی

 

بی‌شک اگر تنهایی‌ام را باد می‌فهمید

 

بی‌شک اگر تنهایی‌ام را باد می‌فهمید
اینقدر بین دفتر شعرم نمی‌چرخید

اینقدر در باغ غم‌انگیز غرور من
با خاطرات رفته از یادم نمی‌رقصید

شاید اگر دستی به روی شانه‌هایم بود
چای و غزل در این هوای سرد می‌چسبید...

***

یک سال با خوب و بد تو زندگی کردم
روی پلی لرزان میان باور و تردید

هر‌بار زیر پای من برگی صدا می کرد
دستم شبیه شاخه‌های بید می لرزید

از شعرهایم چیزی از دردم نفهمیدی
دیوار، اندوه مرا بیش از تو می‌فهمید!

آیینه تنها شاهدِ تنهایی من بود
حال مرا جز من کسی از من نمی‌پرسید

***

دیشب که بعد از سالها چشمم به تو افتاد
چشمان تو، در پاسخ بغضم، فقط خندید!

رندانه گفتی : عاشقی؟! رندانه‌تر گفتم:
عشقِ مرا با شعرهایم می‌شود سنجید ...!

شعر از پوریا شیرانی

 

سکوت میکنم و حرف می زنم با تو

 

 

سکوت میکنم و حرف می زنم با تو
دراین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟

من و تو پس زده ی روزگار امروزیم
تو عشق بی سرو پایی و من سراپا تو

شیه بوته ی خاری اسیر صحرا، من
شبیه قایق دوری غریق دریا، تو

چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو

به چشم من که اگر زنده ام بخاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند الا تو

شعر از پوریا شیرانی