در خندهی دلواپسِ تو، ترس جهان بود
در خندهی دلواپسِ تو، ترس جهان بود
تردید و پریشانیِ من نیز از آن بود
روزی که تو را دیدم ازینسوی خیابان
باد خنکی جانب موهات وزان بود
شهر من و تو قصهی بیعشق نمیگفت
در شاهرگِ خاطرههایش هیجان بود
از شایعهی رفتن تو شهر به هم ریخت
چیزی که فقط بیحرکت ماند، زمان بود!
سرهای درختان همگی سمت تو چرخید
پایِ تو که در رفتن از این شهر، دوان بود
حتی نفسِ زندهترین رودِ جهان هم
از ترس خداحافطیات در نوسان بود
***
در شهر من از آمد و شد، غلغله می شد
تا خندهی تو جاذبهی نصف جهان بود
شعر از پوریا شیرانی