دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی

 

دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی
بخوان برای من امشب ترانه ای، چیزی...

چقدر فاصله افتاده بین بودنمان
من این ورِ میز، امّا تو آن ورِ میزی...

تو از حوالیِ «مرداد» خسته آمده ای
تو یادگارِ چهل غربتِ غم انگیزی

درونِ حسّ خودت آنچنان فرو رفتی
گمان کنم که بدلکارِ نقش چنگیزی!

کلاه گرچه سرت نیست، شالِ «سبز»ت را-
بگو کجای شبِ تیره ام می آویزی؟!

«زن»ی و از همه مردانِ شهر «مرد»تری!
گذشته است گلویت هم از دمِ تیزی

بیا مُرادِ دلم باش بعد ازین-اصلاً
که گفته است که مرد است شمسِ تبریزی؟!

تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی
که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی!

که هیچ وقت...که هرگز...که تا ابد...ول کن!
بخوان دوباره برایم ترانه ای، چیزی...

شعراز امید صباغ نو

 

 

زمان، زمان بلوغ است و فصل، فصل هرس

 

زمان، زمان بلوغ است و فصل، فصل هرس
دل شکسته ي خود را بريدم از همه کس!

اگرچه سخت و صبورم، ولي بگو چه کنم
ميان مدّعيان جوان و تازه نفس؟! .

سکوت وحشيِ چشمان بي مروت تو
کشانده پاي جهان را به سمت سيب هوس!

دل و دماغ ندارم، تو نيستي... شب و روز
رها نمي شوم از دست فکرهاي عبث

جدايي من و تو اتفاق مشکوکي ست
شبيه مرگ صمد در غروب تلخ ارس

بريدم از همه، برگرد تا که زنده شوم
و از تمام جهان سهم من تو باشي و بس! .

شعر از اميد صباغ نو

از مجموعه "تن_ها " / نشر شاني

 

کنارت اختیار زندگی شد جبر میفهمی؟

 

کنارت اختیار زندگی شد جبر میفهمی؟
عزیزم چیزی از طغیان رود صبر میفهمی؟

شبیه ابر و بارانیم یعنی از هم و بی هم
ولی افتاده ام از چشم تو ای ابر میفهمی؟

برای با تو بودن دم به ساعت خود کشی کردم
نمیخواهم بسوزم در عذاب قبر میفهمی؟

شکار وحشی من!تا ابد مهمان دامم شو
بدون غیرتش ارزش ندارد ببر میفهمی؟

شعر از امید صباغ نو

 

شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم

 

شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم
باید قبول کرد که آماده نیستیم

گیرم قسم به اسم شما کم نمی خوریم!
خلوت نشین گوشه ی سجاده نیستیم

گیرم پیاده راه بیفتیم سمتتان
در طول سال، مرد همین جاده نیستیم!

دربند شهوت سگ نفسیم و سالهاست
قادر به پاره کردن قلاده نیستیم

افتادگی نشان «بلوغ» و «نجابت» است
طفلیم و نانجیب! که افتاده نیستیم

دل هایمان سیاه ترند از لباسمان!
حاضر به مست کردن بی باده نیستیم

شیطان اگر که سجده به انسان نکرد و رفت
فهمیده بود مثل خودش ساده نیستیم!

عمری ست زیر بیرق تان سینه می زنیم
اما دریغ و درد که آزاده نیستیم

شعر از امیر صباغ نو

 

گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست

 

گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست

در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست

انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست

ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست

از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!

گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!

در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!

در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست.

شعر از امید صباغ نو