تا دراین برزخ بی روح نرفتی از دست
تا دراین برزخ بی روح نرفتی از دست
زندگی کن دل من تا غزل و باران هست
عشق را در ضربانم هوس و هذیان دید
سالها رفته ولی شانه ی من تبداراست
جاده ای بود تنم, منظره هایش آبی
با تو یک کوچه شدم, آخر دنیا... بن بست
چه کسی دلهره در نبض چکاوک ها ریخت
چه کسی بال و پر سبز رهایی را بست
یادها, پنجره ای رو به فراموشی هااست
عمرها, خاطره ای شد به تباهی پیوست
گرچه امید به ترمیم ترک هایت نیست
زندگی کن دل من تا غزل و باران هست
شعر از محسن سرمچ