هوا سرد و جهان تاریک و من اینجا دلم  تنگ است


هوا سرد و جهان تاریک و من اینجا دلم  تنگ است
برای دیدنت در این شب یلدا دلم تنگ است

سفر تنها علاج دردهایم  بوده و اما
به هرجا میروم ,هرگوشه ی دنیا دلم تنگ است

اگرامشب تورا در اشکهایم جستجوکردم
برای خنده هایت ای گل زیبا دلم تنگ است

مراهرکس دراین حالت ببیند زود میفهمد
برای یک نفر اندازه ی دریا دلم تنگ است

دوباره جویباریاس وحسرت در رگم جاریست
دوباره ازسکوت سرد این شبها دلم تنگ است

پرستوهای غم درقلب زارم آشیان کردند
نپرس ازاینکه میگریم چراحالا,دلم تنگ است

شعر از محسن سرمچ


به دنیا رهگذاری خسته ونومید من بودم


به دنیا رهگذاری خسته ونومید من بودم
اسیرسایه های وحشت و تردید من بودم

گلی که در بهار آرزوها سبز شد اما
زبیداد خزان  پژمرده شد پوسید من بودم

کسی کزداغ حسرت دردلش صدبغض پنهان داشت
ولی چون دلقکی, ناچارمی خندید من بودم

کسی که از میان بستری سرخوش تولد یافت
و عمری زهر تلخ  درد را نوشید من بودم

جهان بیهوده تکراری غم انگیزست,میدانم
کسی که از ازل این نکته را فهمید من بودم

همان بی دست وپا در پرتگاه زندگی (فریاد )
که مرگ خویش را در هر نفس می دید من بودم

شعر از محسن سرمچ ( فریاد)


گفتمت دربند و زنجیرم ولی باور نکردی


گفتمت دربند و زنجیرم ولی باور نکردی
بعدتو بامرگ درگیرم ولی باور نکردی

وقت رفتن,تا شقایق هست گفتی زندگی کن
گفتمت از زندگی سیرم ولی باور نکردی

گفتیم پروازمی آموزمت,غم را رها کن
گفتمت در چنگ تقدیرم ولی باور نکردی

برنگاهم آفتاب زندگی هرگز نتابید
چون غروب جمعه دلگیرم ولی باور نکردی

روزهای آخرتقویم عمر من ورق خورد
گفته بودم بی تو میمیرم ولی باور نکردی

شعر از محسن سرمچ


ریختی با رفتن خود برسرم آوارها


ریختی با رفتن خود برسرم آوارها
دامنت را عاقبت میگیرداین اشعارها

بعدتو من قید درس و زندگانی را زدم
گم شدم در اعتیاد و مصرف سیگارها

من چه دانستم که عشق آرامشم را می برد
من چه دانستم خطرناک است آن دیدارها

عقربکهای زمان انگار سنگم میزنند
خسته ام,مغزم ترک برداشت از تکرارها

یک شب سرد زمستان عاقبت پیدا کنند
مرده ام را زیر پل یا گوشه ی دیوارها

چشمهایی را که روزی می پرستیدی دریغ  
بشنوی زاغان درآوردند با منقارها

شعر از محسن سرمچ


باز دل را با من و بیگانه قسمت میکنی


باز دل را با من و بیگانه قسمت میکنی
شایداینجا هم عدالت را رعایت میکنی

میشوم آتشفشانی ازحسادت هر زمان
باغریبه گرم میگیری وصحبت میکنی

اینقدرهم مردمی بودن عزیزم خوب نیست
اینکه با هر بی سرو پایی رفاقت میکنی

آسمان چشمهایت گاه ابری میشود
عالمی راباغم خودغرق حیرت میکنی

گاهی ام آنقدر میخندی که اهل کوچه را
باخبر از حال و احوال عجیبت میکنی

دردلم قندآب میگردد درآن ساعت که من
شعرمیخوانم و با دقت نظارت میکنی

بعدازاین جای تورا تنها اجل پرمیکند
این تویی به عشق دیگر زود عادت میکنی

محسن سرمچ