مردی که از دو چشم تو تبعید می شود


مردی که از دو چشم تو تبعید می شود
در امتحان حادثه تجدید می شود !

چون از شبی سیاه به اینجا رسیده است
بی اعتنا به تابش خورشید می شود

بی مقصد از تمام جهان دور گشته است
تنها ترین ترانه نومید می شود

پچ پچ : (کسی چو اشک ولی خیس تر !)، (عجب!!(
او می رسد و شایعه تایید می شود!

وقتی نماز خواند ، صدایی بلند شد
یک پرسش و جواب : (ببخشید می شود

بر آب سجده کرد؟!) … (عزیزم! چرا که نه ؟!
وقتی که عشق مرجع تقلید می شود(
!

***

حالا که رفته مرد پریشان چشم تو
شاعر دچار حالت تردید می شود :

آدم نبود و… با تو به گندم سلام کرد ؟!
حوا نبود و سیب تو را چید؟!… می شود؟!

انصاف نیز چیز بدی نیست ،نازنین!
ظالم نباش !فاجعه تشدید می شود

این ،بذر عشق ، چیز عجیبی ست !… با شماست
یا سرو راست قامت و یا بید می شود!

گفتی : ( ببین! بهار به یک گل نمی شود!(
می گویمت ، دوباره به تاکید : ( می شود
!(

حال تو هی بگو که زمستان گذشتنی ست
گیرم بله ! بدون تو کی عید می شود؟!

گل باش مرد خسته ز سرما سیاه شد
مردی که از دو چشم تو تبعید می شود

شعر از سیامك بهرام پرور

 

مالك كل فصل هایی تو، آب و رنگت ولی شبیه بهار

 

مالك كل فصل هایی تو، آب و رنگت ولی شبیه بهار
ای لبانت به رنگ نارنگی، رنج نارنج را به من بسپار

مالك كل فصل هایی پس، توی دشت تو برف می بارد
نفست هرم باد تابستان، عطر آغوش تو همیشه بهار

فصل پاییز توی موهایت، در طواف است و بر لبش لبیك
حجرالابیض است رخسارت، حج آن عمره‌ای تمتع وار

دست های تو مسجد شعرند، قافیه قد قامت تو نشد
اشهد ان لا غزل جز تو، می شود بر مناره ها تكرار

ای دو چشمت ذغال، گیسو دود، گونه هایت شكوفه آتش
ای قنوت شكسته بسته من، ربنا اتنا عذاب النار

در نگاهت دو صوفی سرمست، در سماع هو الطیف به رقص
گیسوانت به روی صورت من، ذكر گویند با هوالستار

پلك هایت دو ابر؛ ابر سپید، روی خورشید چشم های تواند
مژه های تو هم برای همین، دست های بلند استغفار

می نویسم برقص و بوسه بپاش، بوسه های تو راوی غزلند
"نه" نگو شعر من تعارف نیست، از من اصرار و از تو هم انكار

می نویسم... نه می نویسد عشق، كاغذ از چارگوشه می سوزد
از شكوه تو وزن شعر شكست، مثنوی بر غزل شود آوار

شعر از سیامک بهرام پرور

 

هرگز نخواستم که فقط نان بیاورم

 

هرگز نخواستم که فقط نان بیاورم
من می
 روم برای تو باران بیاورم

تا بشکفد گل از گل تو، سبزتر شوی
قدری بهار بعد ِزمستان بیاورم

تا ریشه. ریشه. ریشه کنی استوارتر
از قلب خود برای تو گلدان بیاورم

گلدان من به وسعت باغی‌ست بی‌حصار
باور نکن برای تو زندان بیاورم

باور نکن که نقطه شوم: بی‌خیال و شوم 
بر جمله شروع تو پایان بیاورم

با من بیا که رسم جهان را عوض کنیم
تا من از این حقیقت عریان بیاورم

- تعریف تازه ای که غزل را غزل کند
سوگند می‌خورم که به قرآن! بیاورم

این عاشقانه است که هی ظالمانه بر
ابر لطیف روح تو سوهان بیاورم ؟

چکش بیاورم من و سندان بیاوری 
چکش بیاوری تو و سندان بیاورم ؟

آیینه شو که شکل غزل را عوض کنم
جانی به این طبیعت بی‌جان بیاورم

گیسوی توست عطر بهارانه‌های چای
یک استکان بریز که قندان بیاورم

قندان ِ واژه های ِفراموش ِبی غزل
بر لب سرود بوسه و عصیان بیاورم

باور کن استواری هر عشق بوسه است
دست مرا بگیر که برهان بیاورم

حالا که چلستون غزل بیستون شده
ویرانه را دوباره به سامان بیاورم

آه ای دلیل آتش ِلب را شکوفه کن
تا باز هم به معجزه ایمان بیاورم

شعر از سیامک بهرام پرور

 

انكحتُ… عشق را و تمام بهار را


انكحتُ… عشق را و تمام بهار را
« زوجتُ…» سیب را و درخت انار را !

« متعتُ…» خوشه خوشه رطبهای تازه را
گیلاس های آتشی آبدار را

« هذا موكلی …» : غزلم دف گرفت ، گفت
تو هم گرفته ای به وكالت سه تار را

« یك جلد …» آیه آیه قرآن ! تو سوره ای
چشمت «قیامت» است ! بخوان «انفطار» را

« یك آینه …» به گردن من هست …دست توست
دستی كه پاك می كند از آن غبار را

« یك جفت شمعدان …»؟! نه عزیزم ! دو چشم توست
كه بر دریده پرده شبهای تار را

مهریه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را

« ده شرطِ ضمنِ … ‌» ده ؟! …نه ! بگویید صد هزار
با بوسه مُهر می كنم آن صدهزار را

لیلی تویی كه قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه وار را

این بار من به بوسه ات افطار می کنم
خانم ! شكسته ای عطش روزه دار را

شعر از سیامک بهرام پرور


ستاره می وزد از سمت مشرق چشمت


ستاره می وزد از سمت مشرق چشمت
که شب شکن شده این مرد عاشق چشمت

چقدر حافظ باشم، چقدر مولانا ؟
چقدر تا بشود شعر لایق چشمت ؟

تویی مسیح و یهودا ! تو مریمی ، عذرا
صلیبِ عشق تو بر دوشِ وامقِ چشمت

من از تو بوسه ربودم، تو قلب دزدیدی
که شاه دزدِ غزلهاست ، سارق چشمت

نه روستای ارسطو ، نه شهر شهرآشوب
نداشت وسعتِ دنیای منطق چشمت

دوتار گیس تو شد عقربه ، فرو افتاد
که مو به مو بشمارد دقایق چشمت

دقیقه های خودم را به هم زدم با تو
و شد زمانِ تغزل ، مطابق چشمت

به روی گونه تو : موج موج شیر و شکر
و جاشویی که منم توی قایق چشمت

تو و تلاطم طوفان عطر : گیسویت
من و روایت رویای صادقه : چشمت

شعر از سیامک بهرام پرور