آنقَدر خسته ام که مي دانم،
آنقَدر خسته ام که مي دانم،
مي روم آخرش از اينجا هم
مثل چشمان تو پس از گريه،
بس که کوچک شده ست دنيا هم
جو برويد اگر زجو هربار ،
يا که گندم برويد از گندم،
من به قسمت نمي شوم قانع،
من همان مي شوم که ميخواهم
عادتم داده اي به کم بودن
به هميشه اسير غم بودن
عمرما هم گذشت و ميگذرد،
مثل امروز باز فردا هم
گل تو تشنه ي تو بود ولي
زير باران تندي ات له شد
نه توانست باکسي باشد،
نه توانست بي تو تنها هم
ميتواند تورا بخواهد؟نه
ميتواند تورا نخواهد؟نه
مانده با زخم و تشنگي اما
عشق و نفرت نمي شود باهم
تو به من جان تازه بخشيدي ،
حيف اما چه دير فهميدم
آنکه جان مي دهد به من دارد
قدرت پس گرفتنش را هم
شعر از رويا باقري