آنقَدر خسته ام که مي دانم،

 

آنقَدر خسته ام که مي دانم،
مي روم آخرش از اينجا هم
مثل چشمان تو پس از گريه،
بس که کوچک شده ست دنيا هم

جو برويد اگر زجو هربار ،
يا که گندم برويد از گندم،
من به قسمت نمي شوم قانع،
من همان مي شوم که ميخواهم

عادتم داده اي به کم بودن
به هميشه اسير غم بودن
عمرما هم گذشت و ميگذرد،
مثل امروز باز فردا هم

گل تو تشنه ي تو بود ولي
زير باران تندي ات له شد
نه توانست باکسي باشد،
نه توانست بي تو تنها هم

ميتواند تورا بخواهد؟نه
ميتواند تورا نخواهد؟نه
مانده با زخم و تشنگي اما
عشق و نفرت نمي شود باهم

تو به من جان تازه بخشيدي ،
حيف اما چه دير فهميدم
آنکه جان مي دهد به من دارد
قدرت پس گرفتنش را هم

شعر از رويا باقري

 

براي توست ميخواهم اگر باشوق فردا را

 

براي توست ميخواهم اگر باشوق فردا را
که ميخواهم اگر صاحب شوم هرچيز زيبا را

نمي خواهم که ازچيزي به جز تو باخبر باشم
تو مي آيي و من مي رانم از خود قاصدک ها را

به قدري من يقين دارم به وصل تو که حتي مرگ
ندارد جراتش را که نخواهد پيش هم مارا

دوباره مي رسد روزي که برگردم به آغوشت
که تا امروز رودي گم نکرده راه دريا را

بيا بامن سفرکن! درسفر راز عجيبي هست
که باهم ،همسفر کرده پرستوهاي تنها را

شعر از رويا باقري

از کتاب "يک بعد ازظهر ناخوانده" / انتشارات فصل پنجم

 

باران گرفته، دست هايت را نمى گيرم

 

باران گرفته، دست هايت را نمى گيرم
از دست تو نه!از خودم انگار دلگيرم

چيزي بگو! از اين سكوت سرد مى ترسم
حرفي بزن حالا كه از اين زندگي سيرم

با جمله اي آرام كن آشوب من را باز
حالا كه روياي تو هستم چيست تعبيرم؟

بايد نفس هاي مرا از من بگيرد عشق
از شهر تو دل مى كنم، اما نمى ميرم

اصلاً نفهميدم كه چشمانت كجا گم شد
يك شب تو را برداشت با خود برد تقديرم

آيينه هم ديگر مرا زيبا نخواهد ديد
بعد از تو محو و خسته و گنگ است تصويرم

اين زندگي دست از سر من بر نمى دارد
حس مى كنم در پنجه هاي تيز يك شيرم

دارم برايت شعر مى گويم كمى سخت است
دست مرا خوانده ست امشب ميز تحريرم

يك روز دستان تو چترم بود، حالا نه!
ديگر سراغت را از اين باران نمى گيرم

شعر از رويا باقري

 

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،

 

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

دری به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر هر قصه «دربه در» می‌شد

شعر از رویا باقری

 

 

هر شب من و تنهایی ام فنجان چایی را....

 

هر شب من و تنهایی ام فنجان چایی را....
برهم بزن یک روز این گرد همایی را

یک شب بیا و گیره از موهای من وا کن
تا مو به مو در من ببینی دلربایی را

دستان گرمت را خدا از من نمی گیرد
آری نمی گیرند از پیری ، عصایی را

این سایه ها وقتی بتابی رنگ می بازند
از من بگیر این دلخوشی های کذایی را

من پادشاه عاشقی هستم که می دانم
روزی به دستت می دهم فرمانروایی را

شعر از رویا باقری