ماييم و پرسه هاي شبانه: همين و بس

 

ماييم و پرسه هاي شبانه: همين و بس
تا بانگ صبح،شعرو ترانه: همين و بس

فرجام ما جراي بدِ روز را مپرس
خوش باد قصه هاي شبانه: همين و بس

بعد از من و تو،از من و تو، يادگار چيست؟
يك مشت داستان و فسانه: همين و بس

مشتاقم و به خاطر يك لحظه ديدنت
آورده ام هزار بهانه: همين و بس

يك روح شرحه شرحه و يك جسم چاك چاك
از من, جز اين مجوي نشانه: همين و بس

تنها ،در اين حوالي متروك، روح من
با ياد توست شانه به شانه: همين و بس

چون عابري- خلا صه بگويم - در اين مسير
مانديم زير چرخ زمانه: همين و بس

شعر از سهيل محمودي

 

به غم سرای خموشان صدای پایی نیست

 

به غم سرای خموشان صدای پایی نیست
ز شور ماه ، به هفت آسمان نوایی نیست

مگر به آبیِ روح تو شستشو بکنیم
در این کویر که با چشمه ها صفایی نیست

به دستگیری جان جوانه ها ،ای پیر !
به فصلِ غربتِ گُل جز تو آشنایی نیست

صفای سبز تو را با درخت خواهم گفت
که زردزخمِ زمان را جز این دوایی نیست

بگو قلندرِ من ! رازِ زیستن در چیست ؟
بگو که بی نَفَست راهمان به جایی نیست

تویی که همدمِ تنهاییِ خودی ای دوست
در اوجِ خلوتِ تو هیچ همصدایی نیست

صفای وقت تو بادا که بیشتر مانی
اگر چه با گذرِ روز و شب وفایی نیست

شعر از سهیل محمودی

 

چگونه شرح دهم ، دستهای خسته ی خود را ؟


چگونه شرح دهم ، دستهای خسته ی خود را ؟
چگونه فاش کنم ، بالهای بسته ی خود را ؟

کجاسـت آنکه بهم بند میـزند ، دل ما را
که پیش او ببرم ، چینی شکسته ی خود را ؟

چه حیف شد! که به سمت شتاب آب نراندم
درنگِ زورق در گِل فرو نشسته ی خود را

من از اسـارت جغـرافیایِ رنج ، می آیـم
و می نویسم ، تاریخِ روح خسته ی خود را

بیا که جمع کنم بلکه در کنارت ــ از این پس ــ
تمام خاطـره های ز هم گسسته ی خـود را

بیا که لحظه به لحظه ، به پیش پات بریزم
شبی ، تمامی غمهای دسته دسته ی خود را

دلم خوش است که در متنِ غم ز دست ندادم
صفای لحظه ای از شَنگیِ خجسته ی خود را

شعر از سهیل محمودی


آشفته و ویرانه ام، آبادی ام با توست


آشفته و ویرانه ام، آبادی ام با توست
اندوهگین و بی شكیبم،‌شادی ام باتوست

من در قفس یك روز دنیا آمدم- اما
حِس می كنم،‌یك روز هم آزادی ام باتوست

باهای و هوی خویش، خواب سنگها را باز
آشفته خواهم ساخت تا فرهادی ام باتوست

عقل پدر، در من اثر هرگز نخواهد داشت
وقتی جنونِ عشقِ مادرزادی ام باتوست

بیداری ام را در تو سُكنا نیست، اما باز
رویای گنگ ناكجا آبادی ام باتوست

بی آنكه خود حتی بفهمم، خوب می دانی
زین پس، تمام لحظه های شادی ام باتوست

شعر از سهیل محمودی


لبخند می زنی به شب سوت و کور من


لبخند می زنی به شب سوت و کور من
آنک تویی سپیده ی فردای دور من

آیینه ی عزیز جوانسالی منی
تقدیر هم نهاده تو را در حضور من

مثل خیال آمده ای و نشسته ای
در لحظه های مبهمِ شعر و شعور من

معلوم نیست ، کیست که مغلوب می شود
پروای بی بهانه ی تو یا غرور من !

این جَست و خیز شاد و سبکبالی تو چیست ؟
یادآورِ گذشته ی پُر شرّ و شور من

از گرمیِ همیشه ی دستت تهی مباد
این دست پُر ز پینه ی سرد و صبور من

لعنت بر آسمان ! که تو را بعد سالها
امروز سبز کرده به راه عبور من

از بسکه دیر یافتمت نوبتم گذشت
حسرت به عمرِ رفته جزای قصور من

شعر از سهیل محمودی