بوسه می خواهم من از آن گونه های روشنش

 

بوسه می خواهم من از آن گونه های روشنش
یا گذارم عصر یک پاییز سر بر دامنش

آنچنان که باد بازی می کند با موی او
فرصتی باشد که من با دکمه ی پیراهنش

گرچه پوشیدست و چون هر غنچه دارد او حجاب
کوچه عاشق می شود از نازو عشوه کردنش

آنقدر دارم به او غیرت که حساسم به باد
بی هوا شاید شود سر مست از عطر تنش

هیچ کس جز او نباشد عامل مرگم ولی
آی مردم نیست هرگز خون من بر گردنش...

شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)

 

سیاهی های مویت را به دست بادها دادی

 

سیاهی های مویت را به دست بادها دادی
غزل گفتی وشوری به دل فریاد ها دادی *

تخیل می چکد از خامه ات ای شاعر شیرین
بهانه دست خسروها و یا فرهادها دادی

کمی لبخند همراهت همیشه بود و من دیدم
که آن را چون چراغی به شب غمزادها دادی

تو در زندان تنهایی قناری می سرودی مرد
تو آن را هم برای نرمی جلاد ها دادی

تو را آیینه ها با سرمه ای در دست می دیدند
عجب تصویر زیبایی تو به صیادها دادی

چو شب بوها برای شعر عطری جانفزا داری
تو با شعرت شکوهی به شب خردادها دادی

زمستان بود و برفی روی موهای تو باریدست
سیاهی های مویت را به دست بادها دادی

شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)


* غزلی برای استاد شکوهی.
*فریاد نوعی آواز محلی است.

دریا تویی وتشنه تراز هر چه کویرم

 

دریا تویی وتشنه تراز هر چه کویرم
آغوش تو خوبست در آن گرچه بمیرم

حرکت کن و در هیبت باران کمکم کن
عمریست که در این عطش داغ اسیرم

من تشنه ی یک قطره ی کوچک ز تو هستم
هر چند که مشهور به صحرای کبیرم

با اینکه مرا طاقت بسیار ولی باز
دوری نکن از من که من آسیب پذیرم

من در دل شن های عطش خورده گرفتار
همت کن و باز آی که یک بوسه بگیرم

ای کاش که در لحظه ی مردن برسی تا
بر بستر مواج تو آرام بگیرم

مجتبی اصغری فرزقی (کیان)

 

تو را دور از خودم دیدن ...که این درد کمی نیست

 

تو را دور از خودم دیدن ...که این درد کمی نیست
خدایا درد سختم را تو دانی مرهمی نیست

تو را آنقدر می خواهم اگر پرسی چه احوال
از این حال خرابم باز می گویم غمی نیست

قسم با ید به لب های تو خوردن چون که وقتی
برآن من می گذارم لب از آن بهتر دمی نیست

تو را من می فشارم سخت در این سینه ی تنگ
در این عالم برایم جز تو ای گل محرمی نیست

اگرچه می زنم با عکس زیبای تو من حرف
تو می دانی برایم آخرش او همدمی نیست

تو را با اسب ابلق بردن از ایل و تبارم
رقیبم سایه اش بر توست...این درد کمی نیست

شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)

 

رد سرخی مانده از آن بوسه ها بر گردنم

 

رد سرخی مانده از آن بوسه ها بر گردنم
آتشی افتاده از این کار در پیراهنم

گر نبازم جان برایت گر نمیرم پیش تو
پووچ مُردم ...پس نبوده حاصلی از بودنم

آن چنان حالم خرابست از فراغت ...بعد مرگ
در وفاتم دوست هم می گریدو ...هم دشمنم

مرگ را گفتم به آرامی بیاید پیش من
جز توکس را نیست لازم موقع جان کندنم

وقت غسلم گفته ام کافور لازم نیست چون
مانده از قبلا هنوزم عطر دستت بر تنم

شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)