کلام سبز تو ای دوست بوی باران داشت

 

کلام سبز تو ای دوست بوی باران داشت
نشانی از  گل امّید باغ ایمان داشت

شکوفه ای که دمید از لطافت دَم صبح
شمیم نکهت گل هایی از جماران داشت

نگاه پاک تو از باغبان خبر می داد
که بر تمام درختان نظر به احسان داشت

برای چشم هنربین او وفا زیباست
اشاره ای به صفا در نگاه خوبان داشت

تو گلبُنی و شکفتی به دامن خورشید
دوباره روح، به دل های مرده هم جان داشت

بیا، بیا که دلم باز وجد تازه گرفت
پیام سبز تو با مهر رمز و پیمان داشت

بگو که از لب پاک تو عشق می ریزد
اگرچه بر دل بعضی نشان توفان داشت

شعر از جعفر سید

 

دیده‌ام محو تماشای تو شد!

 

دیده‌ام محو تماشای تو شد!
خیره از جلوه‌ی بالای تو شد‌!

چشم بود این که مرا افسون کرد؟
یا دو جادو که به سیمای تو شد؟

جام بود این که زبانت نوشاند؟
یا که آتش به دو لب‌های تو شد؟

عشق بود این که مرا می‌پرورد؟
دل نبود این که به سودای تو شد؟

نور بود این که رساندی یا بو؟
جای من با خبر از جای تو شد!

دانم از قهر‌ِ تو بی‌تاب شدم!
دل‌ِ من بود که رسوای تو شد!

من فقط منتظر‌ِ یک نظرم
نتوان عاشق‌ِ معنای تو شد.

شعر از جعفر سید

 

صدای تفرقه پیداست از گلوی ریا

 

صدای تفرقه پیداست از گلوی ریا
به هوش تا نشود جمع ما دوتا و سه‌تا

همیشه مایه‌ی بودن ، چراغ همدلی است
خمیده‌ شانه‌ی دل‌ها‌ی هرکه مانده جدا

زبان صحبت با دوستان خشونت نیست
تفاوت است میان دلالت و غوغا

به آن که هیچ نگویی و بی‌نظر باشی
چه جای گفته‌ی بی‌سود‌ِ ول شده هرجا

بیا و آینه نشکن ، هزار آینه را
به جرم‌ِ آن که سیاهی در آن شود پیدا

به پیش‌ِ دوست که هر لغزش‌ِ سخن ، زشت است
اگرچه زشت ، از او جلوه می‌کند زیبا

به حال‌ِ زار‌ِ لگد مال‌ِ سبزه دلگیرم
بیا که گُل بنشانیم به دامن‌ِ فردا

دوباره عشق‌ِ تو در باغ‌ِ جان جوانه زند
نسیم‌ِ یاد‌ِ تو پیچد به خاطر‌ِ گل‌ها

هوای شهر‌ِ وجودم چه تیره و تار است
به‌ روز، دل نتوان بست از این رخ‌ِ تارا

چه زود می‌روی از یاد‌ِ خاطر مردم
در آن زمان که شود گم ، شکوه‌ِ یاد‌ِ خدا.

شعر از جعفر سید

 

شبیه بهاری که گُل می‌کند

 

شبیه بهاری که گُل می‌کند
دلم را دلت کنترل می‌کند

پُر اندیشه بودم به جمع‌ ادب
مرا یاد‌ِ تو باز شُل می‌کند

به خود گفته‌ام بوی معنا تویی
وجودت مرا عقل‌ کُل می‌کند

شبیه پری حاضر و غایبی
دو چشمِ تو قحط‌الرُجُل می‌کند

کلوچه‌ فروشی که شیرینی ات
فقط بچه‌ها را تُپُل می‌کند

برو ای عروس‌ جفاکار‌ شعر
نگاه‌ِ تو کار‌ِ مغول می‌کند

شدم نردبانت که بالا روی
بخواهی دلم خویش پُل می‌کند

شعر از جعفر سید

 

ماه‌ِ منی ، چون گُل‌ِ خورشید باش

 

ماه‌ِ منی ، چون گُل‌ِ خورشید باش
بر دل‌ِ صحرا شده ، امید باش

هر نفس از لحن‌ِ تو خوشبو شدم
هرچه خداوند پسندید باش

از دو لب‌ِ پاک‌ِ گل‌ افشان‌ِ تو
دل سخن عشق که می‌چید باش

وصل تو را هرچه بگویم کم است
بوته‌ی گل ، هرچه که رویید باش

معجزه‌ی روی تو را دیده‌ام
سرد ، دلم بود که جوشید باش

عطر‌ِ نگاه‌ِ تو مرا گیج کرد
در بر‌ِ من آنچه که پیچید باش

شیر و شکر طعم‌ِ وجود‌ِ تو بود
پیش‌ِ دلم طفل که نوشید باش

شعر از جعفر سید