زهري کُشنده اي تو،در آغوش جام من

 

زهري کُشنده اي تو،در آغوش جام من
اي زخم کهنه مانده ي بي التيام من

مُشتي هوس به سينه ي آدم سپرده اي
زيبا ترين بهانه ي جرم مُدام من

انسان دست خورده ي شيطان اگر منم
باشد،قبول،آتش دوزخ به نام من!

بيخود سلام مي کُنم و سجده مي روم
فرصت نمي رسد به جواب سلام من

اما هنوز ناز تو را خوب مي خرم
"بالا بلند عشوه گر"بي مرام من

شعر از ناصر نديمي

 

بر شانه هايت تکيه مي دادم يک کوه بايد اينچنين باشد

 

بر شانه هايت تکيه مي دادم
يک کوه بايد اينچنين باشد
دل دردهاي مزمني دارم
اين شعر شايد ...(نقطه چين) باشد

پس لرزه هاي بَعدِ ويراني
دلشوره هاي محکمي دارند
شايد زمين با ما کج افتاده
شايد خدا کارش همين باشد !

سگ لرزه دارم مثل وقتي که
يک کودک از مادر جدا باشد
حالا تو را کم دارم و انگار
سگ لرزه بايد در کمين باشد

سهم من از اين آسمان هيچ ست
سهم تو از اين روزها هيچ ست
اين هيچ هاي پُشتِ هم هيچ ست
وقتي تنت سهم زمين باشد

با اين زمين حرفي ندارم که
گاهي فقط يک پرسش ساده:
دستِ خدا را با خودت داري
يا مار تووي آستين باشد؟!

بالا نياور عقده هايت را
آبستنِ بغضي گلوگيرم
شايد نمي فهمي - که مي لرزي-
دردي که با سقط جنين باشد !

اين روزها اصلا نمي بيني
داري چه کاري مي کُني حتي
فردا حسابت بي برو برگرد
دستِ کِرامُ الکاتبين باشد!

شعر از ناصر نديمي

از مجموعه شعر "به زني در حوالي تهران"/نشر نيماژ

 

در این خشکسالی به باران نگاهی نکُن

 

در این خشکسالی به باران نگاهی نکُن
به اندوه خشک بیابان نگاهی نکُن

اگر تاول و داغ دارد تنم، بگذریم
اگر من،اگر تب، به هذیان نگاهی نکُن

چقدر آشنا از تو خالی شده دستهام
به این سفره ی خالی از نان نگاهی نکُن

تن کوچه ها را از این پس لباسی نپوش
سراپا اگر هست عریان نگاهی نکُن

من و این خیابان و چندین بغل هرزگی
به این هرزه های خیابان نگاهی نکُن

در این بِین اگر نسبتی با تو دارد خدا
شفاعت نکُن ، یا به شیطان نگاهی نکُن!

تو را می شناسم،تو آقای این مَردُمی
به این مَردُمِ خسته از جان نگاهی نکُن

تفاوت ندارد نباشی در این دور و بَر
به این دور و بَر،حتی الامکان نگاهی نکُن

تو را از تَهِ دل،اگر قرن ها خوانده ایم
جسارت شده خوب دوران، نگاهی نکُن

غزل ها نوشتیم و هرگز عنایت نشد !
به این شاعران غزلخوان نگاهی نکُن

اگر کفر شد این غزل، جان آقا ببخش
به این جرم در حد زندان نگاهی نکُن

سراغِ منِ خسته را از خدا هم نگیر
اگر می روم رو به پایان نگاهی نکُن

شعر از ناصر ندیمی

از مجموعه غزل"راس و دروغش گردن مردم "/نشر مایا

 

اینجا زمین به نام تو پیوند خورده است

 

اینجا زمین به نام تو پیوند خورده است
حتی،زمان به دست تو خود را سپرده است

من می گریزم از هوس کهنه ی خودم
تا آبروی اندک ما را نبرده است

تقویم سالخورده ی دل را ورق بزن
چون روزهای زخمی خود را شمرده است

بیچاره نیستم که نیایی سراغ من
شرمنده نیستی؟که کسی دلسپرده است؟

یک عمر جور هستی خود را کِشیده ایم
شاید که بشنوی،که فلانی نمرده است

یک جای کارهای تو می لنگد ای رفیق...
انگار مست کرده و بسیار خورده است...

شعر از ناصر ندیمی

از مجموعه غزل"راس و دروغش گردن مردم "/نشر مایا
 

بي جهت بغض مي کُني در من،بيخودي بي حساب مي خندم

 

بي جهت بغض مي کُني در من،بيخودي بي حساب مي خندم
دارد از دست مي رود شاعر،شعر ها را به هيچ مي بندم

شاعرم،بي تو شعر در جريان،شاعرم،با تو شعر در بُن بست
مثل عکسي شدي که در قاب ست،تووي اين چارچوب مي گَندم!

من اتاقم تو چارچوب دَري،راهِ من از تو دورتر شده است
از تو رَد مي شود کسي اصلا"؟!،من به قول و قرار پابندم

روز من با دو بسته قرص و سِرم،روز تو با کدام؟!،بي خبرم
تازه ريشم بلندتر شده است،راستي قرص چندمي؟!چندم؟!

با خودم حال مي کُنم گاهي،وقتي از تو خراب تر شده است
اينطرف ها زني ميانسال ست،فکر کردم به عشق...بستندم!

هي سَرم را به بخيه مي دوزند،سَر که سَر نيست،عرصه ي جنگ ست
من به خون دهن نمي فکرم،بس که دندان لَق شدي،کَندم

من اتاقي که چند در چند ست،قاب عکسي که در تو گم شده است
صبر کن حاضرم مرا بکُشي،تا به اين قاب ها بپيوندم

روي تختِ سفيد مي خوابم،با زني که جوان تر از قبلي ست
چند متري هميشه فاصله هست،تا خودم را سِرم، نمي بندم!

اين سِرم ها چقدر جذابند،جاي طرح اميدواري هست
دستِ من را گرفته زن در دست،پس نمک نيستم،خودِ قندم !

دارد از دست مي رود شاعر،سنگ قبري هميشه آماده ست
من خودم را نمي کُشم امروز، صندلي...ميز...چاي... شرمند م !

شعر از ناصر نديمي

از کتاب "به زنی در حوالی تهران"/نشر نیماژ