از من بخواه سرد کنم آفتاب را

 

از من بخواه سرد کنم آفتاب را
يا سرکشم تمامي حجم سراب را

با من بگو حرام کنم صد شب سياه
بر چشم هاي بي رمق خويش خواب را

اما نگو که از سر تزوير و حرص و ترس
در استکان شيخ بنوشم شراب را

از من مخواه، آنکه به دريوزه وا کنم
در عرصه ي مگس، پر و بال عقاب را

يا تن دهم به معصيتي که فقيه شهر
بر قامتش کشيده لباس ثواب را

بوي تعفن اش همه جا را گرفته است
هر چند بر خودش زده صد من گلاب را

يک شهر اگر به پاکي او معترف شوند
"دريا" صدا نمي کنم اين منجلاب را

اميد بسته ام که سرم را دهد به باد
خرج شکم نمي کنم اين شعر ناب را

شعر از محمدرضا طاهري

 

سعي کردند به جايت بنشانند بسي را

 

سعي کردند به جايت بنشانند بسي را
روي هر موج که آمد، يله کردند خسي را

تو ولي يک تنه بر قله ي تاريخ نشستي
کي عقابي به حساب آورد آنجا مگسي را؟

نعش بي جان عدالت، به خدا در همه تاريخ
جز تو با خويش نديده ست مسيحا نفسي را

توده هايي که به جايي نرسيده ست صداشان
دل ندادند به جز تيغ تو فرياد رسي را

ياعلي! جز تو برازنده ي کس نيست "ولايت"
نتوانند به جايت بنشانند کسي را...

شعر از محمدرضا طاهري

گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی

 

گرچه من سوخته ام دم به دم از تنهایی
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی

خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی

نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی

همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!

امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!

شعر از محمدرضا طاهری

 

مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

 

مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیبایی‌ات این حرف‌هارا نخ نما کردی...

نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید
دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...

شعر از محمدرضا طاهری

 

تو اي دنيا! مباد از اين من تنها کني يادي

 

تو اي دنيا! مباد از اين من تنها کني يادي
تو آن سيبي که چرخي خوردي از چشم من افتادي

زمين در گردش آفاق، تخم ارزني هم نيست
تو گويي ذره اي را مي برد هر سو که شد، بادي

زمين را عده اي سلاخ، با خون رنگ و رو دادند
به وسواسي که کس نشنيد از آن بيداد ها دادي

پس از يک عمر بي کس در قفس ماندن، تماشا کن:
پر و بال مرا کندند و فرمودند: آزادي!

ز ديوان نظامي يک حقيقت آشکارم شد
که زن شيرين نخواهد شد مگر با خون فرهادي

از اين پس خون ببار اي چشم من! دارند مي بُرّند
درختي را که تو با اشکهايت آب مي دادي

شعر از محمدرضا طاهري