از من بخواه سرد کنم آفتاب را
از من بخواه سرد کنم آفتاب را
يا سرکشم تمامي حجم سراب را
با من بگو حرام کنم صد شب سياه
بر چشم هاي بي رمق خويش خواب را
اما نگو که از سر تزوير و حرص و ترس
در استکان شيخ بنوشم شراب را
از من مخواه، آنکه به دريوزه وا کنم
در عرصه ي مگس، پر و بال عقاب را
يا تن دهم به معصيتي که فقيه شهر
بر قامتش کشيده لباس ثواب را
بوي تعفن اش همه جا را گرفته است
هر چند بر خودش زده صد من گلاب را
يک شهر اگر به پاکي او معترف شوند
"دريا" صدا نمي کنم اين منجلاب را
اميد بسته ام که سرم را دهد به باد
خرج شکم نمي کنم اين شعر ناب را
شعر از محمدرضا طاهري