دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

 

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم
چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم

رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل
از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم

گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند
از همرهی مردم سنجیده گذشتیم

بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد
ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم

ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم
از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم

از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم
چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم

معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم
بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم

از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد
ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم

از هیچکسی در دل کس جای نکردیم
در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم

شعر از محمد قهرمان

 

به گزارش ایسنا  محمد قهرمان شاعر و محقق برجسته خراسان ( تربت حیدریه) از دوستان مهدی اخوان ثالث ،ظهر شنبه 28 اردیبهشت ماه بر اثر ابتلا به بیماری سرطان دار فانی را وداع گفت.
محمد قهرمان، متولد دهم تیر ماه ۱۳۰۸ در تربت حیدریه بود. او صاحب تألیفات ارزنده ای از جمله چند مجموعه شعر است.
در کارنامه او همچنین تصحیح و چاپ چند دیوان از شاعران مختلف به چشم می خورد.
تصحیح دیوان صائب تبریزی (شش جلد)، تصحیح دیوان صیدی تهرانی، انتشار و تصحیح مجموعه آثار ابوطالب کلیم همدانی، تصحیح دیوان حاج محمد جان قدسی مشهدی، برگزیده اشعار صائب و دیگر شعرای معروف سبک هندی، صیادان معنی (برگزیده اشعار سخن سرایان شیوه هندی) و ... برخی از آثار تحقیقی او هستند.
روحش شاد و یادش گرامی

همچون ستاره چشم به راهم نشانده‌اند


همچون ستاره چشم به راهم نشانده‌اند
مانند شب به روز سياهم نشانده‌اند

گرد خبر نمي‌رسد از كاروانِ راز
شد روزها كه بر سر راهم نشانده‌اند

در مرگِ آرزو نفسي سرد مي‌زنم
چون باد در شكنجة آهم نشانده‌اند

غافل گذشت قافله شادي از سرم
آن يوسفم كه در دل چاهم نشانده‌اند

هر روز شيوني‌ست ز غمخانه‌ام بلند
در خونِ صد اميدِ تباهم نشانده‌اند

از پستي و بلنديِ طالع چو گردباد
گاهم به اوج ب‍ُرده و گاهم نشانده‌اند

از بيمِ خوي نازكِ تو دم نمي‌زنم
آيينه در برابرِ آهم نشانده‌اند

شرمم زند به بزمِ تو راهِ نظر هنوز
صد دزد در كمين نگاهم نشانده‌اند

در ماتمِ دو روزة هستي به باغ دهر
تنها بنفشه نيست، مرا هم نشانده‌اند

شعر از محمد قهرمان


مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی


مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی
تو هم ای نازنین قدر مرا نشناختی رفتی

به چندین آرزو چون سایه در پای تو افتادم
ولی دامن فشاندی قد به ناز افراختی رفتی

مرا عشق تو فارغ کرده بود از دیگران اما
تو سنگین‌دل ز من با دیگران پرداختی رفتی

تمنای نگاهی داشت دل از چشم مست تو
تغافل کردی و کار دلم مرا ساختی رفتی

ندادی آشنایی چون گذشتی از کنار من
تو ای بیگانه‌خو گویی مرا نشناختی رفتی

ز چشمم رفت بی‌او روشنایی وز پی‌اش ای اشک
تو هم زین خانه‌ی تاریک بیرون تاختی رفتی

اگر آرام ننشینی به خاکت افگنم ای دل!
همان گیرم که در پایی سر و جان باختی رفتی

 شعر از محمد قهرمان


چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ورشده را


چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ورشده را
که مرگ راحت جان است جان‌به‌سرشده را

روان چو آب بخوان از نگاه غم‌زده‌ات
حکایت شب با درد و غم سحرشده را

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چه‌گونه کشم تیر کارگرشده را

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه‌ی سپرشده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ی پامال ره‌گذرشده را

کنون که باد خزان برگ بر دو بار فشاند
ز سنگ، بیم مده نخل بی‌ثمرشده را

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی‌خبرشده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام، جلوه‌گرشده را

فلک چو گوش، گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی‌اثرشده را

زمانه‌ای‌ست که بر گریه عیبب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار چشم ترشده را

نه گوش حق‌شنو این‌جا نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کرشده را

 شعر از محمد قهرمان


دل آزرده ام از این ستم آباد گرفت


دل آزرده ام از این ستم آباد گرفت
نتوان داد مرا زین همه بیداد گرفت

محو پرواز شرارم که به یک چشم زدن
از عدم آمد و راه عدم آباد گرفت

شوق بسیار و سحر دور و شکیبایی کم
شمع ما را که تواند به ره باد گرفت

خوشتر از باغ بهشت است بیابان عدم
رهروی را که دل از عالم ایجاد گرفت

گرچه دل سنگ صبور است زغم دارم بیم
که به قصد دل من پنجه ز پولاد گرفت

گردن از دور کشیدیم ولی سود نداشت
چرخ زد تیشه و جا بر سر فرهاد گرفت

از خموشی نفسم تنگ شد ه ای همنفسان
چند بر سینه توانم ره فریاد گرفت؟

غنچه خون خوردن پنهان ز دل من آموخت
گل پریشان شدن از خاطر من یاد گرفت

شعر از محمد قهرمان