ما آمدیم تاکه بمانیم و بگذریم


ما آمدیم تاکه بمانیم و بگذریم
بیتی ازآن  قصیده بخوانیم و بگذریم

بگشا جبین ،اگر گره از کار وانشد
گاهی صلاح آنکه ندانیم وبگذریم

فردا مقیم خانه خورشید می  شویم
کافیست قدر ذره بدانیم و بگذریم

باغ پدر دوباره قدمگاه سبز ماست
اینجا گلی اگر بنشانیم و بگذرم

تنها برای ما ست مقدردراین جهان
امکان اینکه زنده بمانیم و بگذریم

درسینه های مردم عارف، ولی به شرط
مانند خواجه دست فشانیم و بگذریم

شعر از مصطفی محدثی خراسانی


اینجا که منم هیچ کسی راه ندارد


اینجا که منم هیچ کسی راه ندارد
این راه بجز رهرو گمراه ندارد

بگذار مرا و بگذر ناصح مشفق
بگذار مرا و بگذر راه ندارد

اینجا که منم ازخود من هیچ اثر نیست
آنجا که تویی جز تو پر کاه ندارد

رندانه اگر قصد کنی قربت دل را
این قصر تو را قلعه و در گاه ندارد

تکفیر مرا جبرتو ناچار و شگفتا
مختار من ازجبر تو اکراه ندارد

تند است مرا مطلب و کند است تو را فهم
این نخل تو راشاخه کوتاه ندارد

از بهت برون آی و مشو رنجه تر از این
شط رنج من از روز ازل شاه ندارد

من یوسفم و رستم و پابند برادر
برگردم از این راه اگر چاه ندارد

شعر از مصطفی محدثی خراسانی


گذر کردم به هرسویی، من من، روبروی من


گذر کردم به هرسویی، من من، روبروی من
من من، جستجوی من ،من من، گفتگوی من

خودم مبدا، خودم مقصد، خودم اول، خودم آخر
تمام حسرت من خود،خود من آرزوی من

به خلوت من،به جلوت من،به وحدت من ،به کثرت من
فقط من، در سکوت من،فقط من، های وهوی من

نه تنها من،تومن،اومن،هرآنچه هست هرسو،من
که من تکثیرشد تا شد، جهانی روبروی من

سفر در انتهای خود، به آیینه رسیدن بود
مرا با من مقابل کردآخر، جستجوی من

شعر از مصطفی محدثی خراسانی


گرچه بی خبرازمن،ازتو باخبر بودم


گرچه بی خبرازمن،ازتو باخبر بودم
بین خواب و بیداری با تو همسفر بودم

عمررا به خاموشی با سکوت سرکردم
زیر خاک و خاکستر،داغ شعله ور بودم

فصل فصل من طی شد در بهاری از پاییز
گاه باغ بی برگی،گاه چشم تر بودم

وصل و هجرتو چیزی کم نکرد از دردم
با تو خون به دل بودم،بی تو جان به سر بودم

سنگ ها نشان دادند چله دعایم را
روبروی آیینه، آه بی اثر بودم

تاتو آگه از این دل،تا من از دلت آگاه
کاش با خبر بودی،کاش بی خبر بودم

شعر از مصطفی محدثی خراسانی


اگرچه روبرویم گفته باشی از تو بیزارم


اگرچه روبرویم گفته باشی از تو بیزارم
کماکان دوستم داری،کماکان دوستت دارم

من و این چهارچوب در،تو و تردید ی از باور
نمی خوانی به تاییدم،نمی رانی به انکارم

سکوت هرچه فریادو صدای هرچه خاموشی
طلوع شام هجرانم، غروب صبح دیدارم

من آن مضمون سرگردان که در قالب نمی گنجد
رباعی های بابایم،دوبیتی های عطارم

نخواهم آنچه می بینم،نبینم آنچه می خواهم
برآنچه نیست مشتاقم، از آنچه هست بیزارم

شعر از مصطفی محدثی خراسانی