رج به رج موی تو را بر دار قالی می کشند


رج به رج موی تو را بر دار قالی می کشند
یا که بر بوم از تو تصویری خیالی می کشند

با کمی خرما و مشتی خاک و چندین خوشه عشق
بر تنت پیراهنی از نخل و شالی می کشند

هر طرف ارباب ها محض تصاحب کردنت
نقشه ای از جنگ های احتمالی می کشند

ای بهار رهگذر ! با رفتنت نقاش ها
سرنوشت باغ مان را خشکسالی می کشند

بعد از آن دیگر به جای شمع دانی های سرخ
در کنار پنجره گلدان خالی می کشند 

بال در می آورم تا سر بکوبانم به طاق
هر کجا یک جفت ابروی هلالی می کشند...

شعر از امیر توانا املشی

 

خواهرم ذره ذره می سوزد ، زیر پاشویه ها و تب برها


خواهرم ذره ذره می سوزد ، زیر پاشویه ها و تب برها
عشق با پای خسته ی پدرم ، می دود پا به پای دکترها

باغبانان پیر با افسوس ، از میان خرابه و آوار
یاس های معطر خود را می کشانند سوی چادرها

مرد هم گریه می کند وقتی" ، خبری در غبار شب نرسد
و بداند که چند روزی هست دلبرش مانده زیر آجرها

مثل یک برگ در دل پاییز ، مثل یک بغض که ترک خورده ،
شهر می ترسد از وزیدن باد ، شهر می ترسد از تلنگرها

باز هم فیلم های در اکران ، باز پرونده های در جریان
عده ای مست وعده های دروغ ، عده ای دلخوش تظاهرها

کاش دنیا ببیند و این قدر ، تیشه اش را به ریشه مان نزند
ما که بر گرده هایمان خورده ست ، زخم سر نیزه ی تمسخرها

مادری غصه دار تر از قبل ، خیره بر قاب عکس ، می گوید:
در پس هر جدا شدن ،
"وصلی ست ، گرچه دورست از تصورها

شعر از امیر توانا املشی 

 

چشم هایش شراب سیاهی ، برتن زخمی ساغرت بود


چشم هایش شراب سیاهی ، برتن زخمی ساغرت بود
شعر بی واژه ی اشک هایش، بهترین صفحه ی دفترت بود

شانه از او پریشانی از تو ، مُهر از او وَ پیشانی از تو
گرچه خود خسته ی راه اما ، وقت پرواز ، بال و پرت  بود

منتظر شد در آدینه هایت ، پیرتر شد در آیینه هایت
چون کلیدی به گنجینه هایت، چون نگینی به انگشترت بود

موجی از عشق بودی و حل کرد در خودش شور دریایی ات را
گاه باتو  به "والفجر" آمد، گاه در "فکّه" همسنگرت بود

می دویدند یک دسته جاشو ، سوی"کارون" پیراهن او
او که آرامش روی ماهش ، شب به شب قرص خواب آورت بود

پرکشیدی و  افتاد در تب ، اشک بر دیده و  ذکر بر لب
با دعایش نه هر روز و هر شب ، تا دم  مرگ پشت سرت بود

گوشه ی چادری در حریق  جنگ های وطن  سوخت اما  ،
راز در سینه ی  شعله هایش ، آتش زیر خاکسترت بود

شعر از امیر توانا املشی 

 

رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود

 

رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود
باده خوب است به اندازه مهیا بشود

داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض
گفته ام تا همه جا هلهله برپا بشود

شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند
دامنت را بتکان قافیه پیدا بشود

روسری سر کن و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی موی تو دعوا بشود

هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر
راز سکر آور چشمان تو افشا بشود

بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد
قدر یک ثانیه آغوشت اگر وا بشود

حیف ! یک کوه مذابی و کماکان باید
عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود

شعر از امیر توانا املشی


شوق پرواز در سرش اما ، با خودش بال و پر ندارد که


شوق پرواز در سرش اما ، با خودش بال و پر ندارد که
خواست کفشی بپوشد و برود ، دید پای سفر ندارد که

پدرم مرد سالها جنگ است ، جنگ هایی بخاطر وطنش
ولی اکنون بجز تو در این شهر ، کسی از ما خبر ندارد که

باز هم دیشب از تو می گفت و ، موج در موج غرق یادت بود
در محاق تو دیگر این دریا ، دلبری در نظر ندارد که

به هوای تو بر زمین افتاد ، شیشه ی بغض چند ساله شکست
با همان اشک و آه ثابت کرد ، عشق ، اما ... اگر ... ندارد که

گفتم این قدر بی قرار نباش ، روی سجاده عطر یاس نپاش
گفتم و گفتم و نفهمیدم ، حرفهایم اثر ندارد که

باز با رمز سرخ یا زهرا (س) ، گفت : « باید به دادشان برسیم
مرد های مدینه در خوابند ... کوچه ای رهگذر ندارد که
 

نخی از چادرش توانسته ، خانه ی کفر را بلرزاند
گریه کن  تا شفاعتت بکند ، امتحانش ضرر ندارد که
»

***

به خیال تو پر کشیدم و بعد ، آمدم که دخیل در بشوم
تا رسیدم به کوچه تان دیدم ، آه !... این خانه در ندارد که

دست هایم نمی رسد به نخیل  ، گله ها را نوشته ام ، اما
شهر ما شهر کفتر چاهی ست ، کفتر نامه بر ندارد که

پدرم روی تخت خوابیده ، دائما رو به قبله می گوید :
شیعه مدیون خطبه های شماست ، یک علی بیشتر ندارد که

شعر از امیر توانا املشی