شوق پرواز در سرش اما ، با خودش بال و پر ندارد
که
خواست کفشی بپوشد و برود ، دید پای سفر ندارد که
پدرم مرد سالها جنگ است ، جنگ هایی بخاطر وطنش
ولی اکنون بجز تو در این شهر ، کسی از ما خبر ندارد که
باز هم دیشب از تو می گفت و ، موج در موج غرق
یادت بود
در محاق تو دیگر این دریا ، دلبری در نظر ندارد که
به هوای تو بر زمین افتاد ، شیشه ی بغض چند ساله
شکست
با همان اشک و آه ثابت کرد ، عشق ، اما ... اگر ... ندارد که
گفتم این قدر بی قرار نباش ، روی سجاده عطر یاس
نپاش
گفتم و گفتم و نفهمیدم ، حرفهایم اثر ندارد که
باز با رمز سرخ یا زهرا (س) ، گفت : « باید به
دادشان برسیم
مرد های مدینه در خوابند ... کوچه ای رهگذر ندارد که
نخی از چادرش توانسته ، خانه ی کفر را بلرزاند
گریه کن تا شفاعتت بکند ، امتحانش ضرر ندارد که »
***
به خیال تو پر کشیدم و بعد ، آمدم که دخیل در
بشوم
تا رسیدم به کوچه تان دیدم ، آه !... این خانه در ندارد که
دست هایم نمی رسد به نخیل ، گله ها را
نوشته ام ، اما
شهر ما شهر کفتر چاهی ست ، کفتر نامه بر ندارد که
پدرم روی تخت خوابیده ، دائما رو به قبله می گوید :
شیعه مدیون خطبه های شماست ، یک علی بیشتر ندارد که
شعر از امیر توانا املشی