اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير
اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير
چشم مرا بگير و چراغ مرا نگير
اين دست ها به گرمي دست تو دلخوشند
شب هاي برف و باد، اجاق مرا نگير
وقتي غمم تو هستي از هر غريبه اي
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگير
بگذار برگ برگ بيفتم به دامنت
پاييز من! طراوت باغ مرا نگير
يک شب به خانه اش برسان و خلاص کن
پايان قصه، حال کلاغ مرا نگير
من با خيال گوشه ي چشم تو شاعرم
دنياي دنج کنج اتاق مرا نگير...!
شعر از اصغر معاذي