اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير

 

اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير
چشم مرا بگير و چراغ مرا نگير

اين دست ها به گرمي دست تو دلخوشند
شب هاي برف و باد، اجاق مرا نگير

وقتي غمم تو هستي از هر غريبه اي
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگير

بگذار برگ برگ بيفتم به دامنت
پاييز من! طراوت باغ مرا نگير

يک شب به خانه اش برسان و خلاص کن
پايان قصه، حال کلاغ مرا نگير

من با خيال گوشه ي چشم تو شاعرم
دنياي دنج کنج اتاق مرا نگير...!

شعر از اصغر معاذي

 

پر از غم و غزلم گوشه گوشه "منزوی" ام

 

پر از غم و غزلم گوشه گوشه "منزوی" ام
دچار ابری تا اطلاع ثانوی ام

خدا به کالبد من دمیده آهش را
سروده با نی و نی ‌‌‌نامه کرده مثنوی ام

هزار شعر غلط خورده در سرم مانده
ردیف و قافیه جان می کَنند با رَوی ام

شبیه مردی با چارچرخه ای بیکار
پر از کلافگی چارراه مولوی ام

درون جمجمه ام قهوه خانه ای ست شلوغ
میان هاله ای از بغض های حلقوی ام

برای مرگ، سرم درد می کند انگار
پر از تهوع مُشتی مسکّن قوی ام «

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
برایتان چه بگو»؟! بهتر است نشنوی ام...

شعر از اصغر معاذی
 

تمام شب را با بادها وزيده تنم

 

تمام شب را با بادها وزيده تنم
هواي بوي تو را کرده بود پيرهنم

هواي پيرهنم شوق بادبادک داشت
براي دکمه اي از دست خود رها شدنم

کنار تو پُرم از موج و کوه و دشت و درخت
ولي بدون تو حس مي کنم چقدر منم

در امتداد رگ و ريشه ام عطش جاريست
نفس_بُريده ي صحرايي از شن و گَوَنم

نسيم موي تو آشفته دشت خوابم را
تو باز آمده اي ماديان ترکمنم!

نگاه سرکش تو شيهه مي کشيد از من
که در جواب تو خوابت پريد از دهنم

که تو گريختي و بادها به دنبالت
و من نشستم و باران گرفت روي تنم...!

شعر از اصغر معاذي

 

چشمم در آرزوي تو...روشن به ديدنت

 

چشمم در آرزوي تو...روشن به ديدنت
گوشم نشسته چشم به راه شنيدنت

با شهر گفته ام که هوايش عوض شود
بايد بهار گل بدهد تا رسيدنت

هر عيد، تازه مي شوي اي داغ دلنشين
با هر نفس به سينه ي حسرت کشيدنت

در زلف سبزه، حسرت انگشت هاي توست
با جان سيب ها هوس سفره چيدنت

هر لحظه شعر تازه دوانده ست در رگم
يکريز گوشه گوشه ي قلبم تپيدنت

دلتنگيِ "کؤچه لره سو سپميشم" تويي
حال بدي ست بودنت اما نديدنت

از برف مي تکاند و مي ريزدم به هم
از شاخه ي درخت خيالم پريدنت...!

شعر از اصغر معاذي

 

امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم

 

امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم
از غصه سر به نرده ي ايوان گذاشتم

دست و دلم به شعر نمي رفت مدتي
عکس تو را کنار قلمدان گذاشتم

شعر آمد و تو آمدي و خط به خط به خط
اسم تو را نوشتم و باران گذاشتم

با طعم قهوه اي که نخوردم کنار تو
بر ذهن ميز خسته دو فنجان گذاشتم

عطر تو را براي غم روزهاي عيد
شال تو را براي زمستان گذاشتم

از گريه، خيس و خالي ام امشب که نيستي
چتر تو را کنار خيابان گذاشتم

عشقت مرا به حاشيه رانده ست از خودم
اين گونه شد که سر به بيابان گذاشتم..‌.!

شعر از اصغر معاذي