حتی اگر در کوچه ای تاریک و بن بست

 

حتی اگر در کوچه ای تاریک و بن بست
دیدار من با تو همیشه باشکوه است

دیدار ما یعنی دوتا دریاچه ی دور...
دیدار ما یعنی دوتا مرغابی مست

می گردم امشب قصه ها را تا ببینم
در زندگی از ما کسی دیوانه تر هست؟

ای رابعه دیوانه ی زنجیری تو!
مولای روم از جام غم های تو سرمست!

شیرین تر از آنی که فرهادت بخوانم
لیلی به خیل دوستداران تو پیوست

شاید خدا قدری اگر نامهربان بود
چشم مرا بر عاشقی های تو می بست

اما خدا ما را پر از دلدادگی کرد
دیگر چه غم دنیا پراز نامهربان است

شعر از شیرین خسروی

 

پيداست حرفي در دل و فکري به سر داري

 

پيداست حرفي در دل و فکري به سر داري
چيزي نمي گويي ولي عزم سفر داري

من با تو تنها آنچه بايد گفت مي گويم
از من، تو از حال دلم بهتر خبرداري

من در دلم صد قونيه آوارگي دارم
اي شمس! تبريزي برايم در نظر داري

گردآفريدي خسته ازجنگم که مي خواهد
دل را به دلداري دهد سر را به سرداري

ديرآمدي چندين بهار اي يار تا چون باد
تنها غبارم را از اين گلخانه برداري

پندم نده با يک حکايت مي شود آيا
ديوانه اي را از جنونش برحذر داري؟

شعر از شيرين خسروي

 

روي لباس هاي تو اين روزهاي سال

 

روي لباس هاي تو اين روزهاي سال
عطر شکوفه هاي انار است و پرتقال

اين جا نشسته ام لب ايوان و خسته ام
در من فشرده ي همه ي ابرهاي سال

تنگ بلور آب و دوتا ماهي سياه
مانند چشم‌هاي زلال تو بي‌خيال

قند و سکوت در دهنت آب مي شود
فنجان من پراست از اين واژه هاي لال

مثل هميشه مي رسد اين روزها فقط
از تو به من ملامت و از من به تو ملال

بوي شکوفه ها همه جا را گرفته است
با خاطرات تو همه ي روز و ماه و سال

آه اي بهار! پنجره ي خانه را ببند
بگذار تا نفس بکشم در زمان حال

شعر از شیرین خسروی

 

نازت کشيدني ست لبانت چشيدني ست

 

نازت کشيدني ست لبانت چشيدني ست
يک عمر قصه گفتن از آنها شنيدني ست

جانا! ببين تمام تنم ذوب مي شود
خورشيد من! به سوي تو پرواز، ديدني ست

والله!! از تمام کسانم گسيختم
از هر چه جز دل تو به قرآن! بريدني ست

نوري شبيه تو به جهانم وزيده است
باغي شدم که ميوه ي آن سرخ و چيدني ست

اين عشق مثل روزنه هايي به سمت روز
در تاروپود ماست مگر آفريدني ست؟

اين شعر نيست اين همه ي طاقت من است
پشت شبي که سخت به پايان رسيدني ست

شعر از شیرین خسروی

 

بگذار اين اندوه ِمادرزادي ام باشد

 

بگذار اين اندوه ِمادرزادي ام باشد
تنهايي ام مشغول دشمن شادي ام باشد

با حرف مفت ِاين و آن از سکه افتادم
بگذار اين هم، قيمت آزادي ام باشد

از شهر ِخود با شهريارانش گذشتم تا
يک پهلوان، مثل تو در آبادي ام باشد

اواره اي در کوه بودم تا لبت فرمود
شيرين شدن در طالع فرهادي ام باشد

همچون درختي ده زمستان تاب آوردم
سرسخت بودن مشکل اجدادي ام باشد

رو به بهارت سبز ماندم رو به دنيا زرد
بگذار اين غم" قسمتي از شادي ام باشد

شعر از شيرين خسروي