از بس نکرده‌اند به زخمم رسیدگی

 

از بس نکرده‌اند به زخمم رسیدگی
لبریزم از عفونتِ آسیب‌دیدگی

یک عده خواستند بمیرم بدون حرف
تا قصه‌ام تلف شود از ناشنیدگی

اما من از اهالی شعرم، نمی‌شود
ذهن مرا کشید به درهم تنیدگی

هم متهم به گفتن اشعار دینی‌ام
هم ‌متهم ‌به شرکم و هم بی‌عقیدگی

می‌خواهم ‌اعتراف کنم کارهام را
باید بیان کنم همه‌ را با دریدگی

هر‌جا برای دیدن معشوقه رفته‌ام
برگشته‌ام به خانه پر از دل‌بریدگی

هر کس که ‌قصد کرد بخوابد کنار من
آن‌شب قمر رسید به عقرب گزیدگی

یعنی که شانس، هیچ‌کجا یار من نبود
یعنی دچار حیرتم و لب‌پریدگی

خاصیت فنر همه جا ارتجاع نیست
پرتم کنید رو به جلو با کشیدگی

یا خواهشن مرا بگذارید جان دهم
وقتی نمی‌کنید به زخمم رسیدگی

شعر از مجتبی صادقی

 

اﯾﻦ ﺭﯾﺘﻢﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

 

اﯾﻦ ﺭﯾﺘﻢﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾﻦ ‏«ﻣﯽﺭﻭﻡﻫﺎ» ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ
ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺁﻥ ﺳﻮ ﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽﭘﺎﺷﺪ
ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺩﺍﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻧﯿﺴﺖ، ﺁﻫﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻔﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﺯ ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﺩﺷﺖ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ، ﺯﺑﺎﻧﻢ ﻻﻝ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺧﻮﻧﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﯼ ﮐﻮﺭ ﺑﺎﺩﺍ ﮐﻮﺭ ﺑﺎﺩﺍ ﮐﻮﺭ ﺑﺎﺩﺍ ﮐﻮﺭ
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻣﺸﺐ ﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﯼﺳﺖ، ﺣﺘﺎ ﺍﺑﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻭ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﺳﻄﺮﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺍﺑﺮﯼﺳﺖ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻨﺒﻊ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﯾﮏ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺣﺘﻤﻦ ﺧﻠﻖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻀﺎ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺗﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺘﻢﻫﺎﯼ ﺧﯿﺲ، ﺿﺮﺏﺁﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﯽﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ!

شعر از مجتبی صادقی

 

شرمنده عشق جان! که طفیل تو ‌نیستم

 

شرمنده عشق جان! که طفیل تو ‌نیستم
چون صخره‌‌ در مقابل سیل تو ‌نیستم

گاهی به راست، گاه به چپ می‌رود دلم
شرمنده‌ که مسافر ریل تو نیستم

در آسمان شعر قدم می‌زنم ولی
من‌ آن ستاره‌ام ‌که سهیل تو نیستم

هرگز کسی سراغ دل من نیامده‌ست
یعنی که عضو کوچک خیل تو‌ نیستم

خوشحالم از حضور تو در قلب دیگران
حتا اگر مطابق میل تو نیستم

ای نامه‌ی بلند «فدایت شوم» چه‌ حیف
امضای عاشقانه‌ی ذیل تو‌ نیستم

چشم حسود ‌کور به مقصود می‌رسی
من هیچ‌ موقع مانع نیل تو ‌نیستم

دنیا خرابه‌ای‌ست پس از روی دادنت
جز سنگ و‌ چوبی آن‌سویِ سیل تو نیستم

شعر از مجتباصادقی

 

من نوشتم بهار، در باران، فرصت گريه و گلايه نبود

 

من نوشتم بهار، در باران، فرصت گريه و گلايه نبود
من نوشتم به قصد سبز شدن، حيف اما بهار، پايه نبود

طي اين سال‌ها صميمي‌تر از دوپايم نديده‌ام هرگز
هر کسي يک رفيق همدل داشت، من رفيقم به غير سايه نبود

هر کجا دوست داشتم آمد، بي که پرسش کند کجا آقا!؟
رک و روراست همدلي مي‌کرد اهل پيچاندن و کنايه نبود

صاف و شفاف مثل آئينه، دل او پر نبود از کينه
مثل من درد داشت در سينه ، او که مرموز و چندلايه نبود

مادري واقعي که دردم را با تمام وجود حس مي‌کرد
هم‌ترانه، صبور، بي‌منت، مهرباني‌ش مثل دايه نبود

سايه‌ام «هست» اگر بهاري «نيست» روي پايم بايستم کافي‌ست
از خودم دل‌خورم که مدت‌ها، زندگي کرده‌ام براي «نبود»

شعر از مجتباصادقي

 

قدم زدیم، غزل ھام پر درآودند


قدم زدیم، غزل ھام پر درآودند
مرا به خاطرہ ھایی معطر آوردند

به عصر يكشنبه، حافظيه و طوبا
به عصر يكشنبه پنج آذر آوردند

به عصر يكشنبه؛ چشم ھای قھوہ ای ات
به قھوه خانه و جوش سماور آوردند

چقدر حرف زدیم، از کجا؟ نمی دانم
چقدر حوصله چای را سر آوردیم

چھار ساعت و این بار نیز گارسون ھا
برای مان دو-سه تا چای دیگر آوردند

.... قدم زدیم؛ درختان نگاہ می کردند
غزل شروع شد این بار دفتر آوردند

ددف ددف تو به شب خیرہ ای و من در ماہ
ددف ددف دفعات مکرر آوردند-

-تو را به یاد من و حافظیه ی غمگین
مرا به خلوت گل ھای پرپر آوردند

سری به خواجه زدم، شعرھاش بر لب ریخت
و بیت بیت تو را در برابر آوردند؛

"بیا و کشتی ما در شط شراب انداز"
تو غرق من شدہ بودی و لنگر آوردند

رواق ھا پر و خالی شدند از بوسه
حدیث ساقی و سرو و صنوبر آوردند

من و تو مست غزل ھای حافظ شیراز
که نعش کشتی ما را به بندر آوردند

به شعرخوانی مان پا گذاشت شاہ شجاع
ستارہ ای بدرخشید و منبر آوردند

"هزار نكته ی باریک تر ز مو این جاست"
كه چشم ھای تو از من پدر درآوردند

دو سال می گذرد... بیت ھای من اما
تو را شبیه کتابی مصور آوردند.

شعر از مجتبی صادقی