قدم زدیم، غزل ھام پر درآودند
قدم زدیم، غزل ھام پر درآودند
مرا به خاطرہ ھایی معطر آوردند
به عصر يكشنبه، حافظيه و طوبا
به عصر يكشنبه پنج آذر آوردند
به عصر يكشنبه؛ چشم ھای قھوہ ای ات
به قھوه خانه و جوش سماور آوردند
چقدر حرف زدیم، از کجا؟ نمی دانم
چقدر حوصله چای را سر آوردیم
چھار ساعت و این بار نیز گارسون ھا
برای مان دو-سه تا چای دیگر آوردند
.... قدم زدیم؛ درختان نگاہ می کردند
غزل شروع شد این بار دفتر آوردند
ددف ددف تو به شب خیرہ ای و من در ماہ
ددف ددف دفعات مکرر آوردند-
-تو را به یاد من و حافظیه ی غمگین
مرا به خلوت گل ھای پرپر آوردند
سری به خواجه زدم، شعرھاش بر لب ریخت
و بیت بیت تو را در برابر آوردند؛
"بیا و کشتی ما در شط شراب انداز"
تو غرق من شدہ بودی و لنگر آوردند
رواق ھا پر و خالی شدند از بوسه
حدیث ساقی و سرو و صنوبر آوردند
من و تو مست غزل ھای حافظ شیراز
که نعش کشتی ما را به بندر آوردند
به شعرخوانی مان پا گذاشت شاہ شجاع
ستارہ ای بدرخشید و منبر آوردند
"هزار نكته ی باریک تر ز مو این جاست"
كه چشم ھای تو از من پدر درآوردند
دو سال می گذرد... بیت ھای من اما
تو را شبیه کتابی مصور آوردند.
شعر از مجتبی صادقی