ای ساقی از آن قدح که دانی


 

ای ساقی از آن قدح که دانی
پیش آر سبک مکن گرانی

یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی

زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی

بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابه‌ی مغانی

در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی

کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی

این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی

ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزه‌ی آب زندگانی

یک قطره‌ی درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی

ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که می‌چکانی

عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی

شعر از شیخ فریدالدین عطار

 

دردی است درین دلم نهانی

 

دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی

تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی

من بنده‌ی بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی

گر مورچه‌ای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی

از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی

یارب به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی

از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی

گویم "ارنی" و زار گریم
ترسم ز جواب "لن ترانی"

پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی

شعر از شیخ فریدالدین عطار


ای جان جان جانم تو جان جان جانی

 

ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من
گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی

شعر از شیخ فریدالدین عطار

 

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

 

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای
بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو
عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت
سایه‌ی او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

نقطه‌ی قاف قدرتت گر قدم و دمی زند
هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد
اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو
آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد
هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم
سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان
دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

شعر از شیخ فریدالدین عطار

 

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

 

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی
تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز
ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی
دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون
ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم
چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی
به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت
بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی

شعر از شیخ فریدالدین عطار