"عاشقت هستم"، فقط در پاسخم خندید و رفت

 

"عاشقت هستم"، فقط در پاسخم خندید و رفت
موجی از دیوانگی را در نگاهم دید و رفت

هرچه در دل بود چشمم با زبانی ساده گفت
هرچه در دل بود را از چشم من فهمید و رفت

آهوانه در خیابان جست و از من دور شد
با همین طرز قدم برداشتن رقصید و رفت

شادمان بودم که دیگر غم ندارم بعد از این
بذر غم را در بیابان دلم پاشید و رفت

عشق را باید فقط با عشق پاسخ داد و بس
"هل جزاء العشق الّا العشق" را نشنید و رفت

شعر از محمود صادقی

 

پشت چشمان تو شهری ست، تماشا دارد

 

پشت چشمان تو شهری ست، تماشا دارد
چشم تو پنجره ای باز به دریا دارد

صبح از مشرق چشمان تو سر زد، یعنی
آسمان هر شب از اینجاست که فردا دارد

تو همان لحظه ی شیرین خیالم هستی
که به کابوس شبم لذت رویا دارد

چشم تو ساده ترین فلسفه ی دوستی است
مثل آیینه صمیمیت گیرا دارد

من به چشمان تو، چشمان تو، می اندیشم
و به آن شهر که یک ساحل زیبا دارد

شعر از محمود صادقی

 

گواهِ تشنگی دشت های عریان است

 

گواهِ تشنگی دشت های عریان است
گلی که گوش به زنگ‌ِ نماز باران است

نشسته است به سوگِ کدام سرو‌ شهید
شقایقی که در این کوه سر به دامان است

به گوشِ او چه بخوانم که او حبیب خداست
غم است و در دلِ من سالهاست مهمان است

من آن مترسکِ کورم که روز و شب حیران
میان مزرعه ی آفتابگردان است

عجب حکایت تلخی که تیغِ حمامی
هنوز منتظرِ میرزا تقی خان است

کسی سلامِ مرا پاسخی نمی گوید
کجایی ای اخوان؛باز هم زمستان است... .

شعر از سعید بیابانکی

از مجموعه شعر "یلدا " / انتشارات سوره مهر

 

من کتاب شعر هستم، جسم و جانم کاغذی ست

 

من کتاب شعر هستم، جسم و جانم کاغذی ست
ریشه و اصل و نژاد و دودمانم کاغذی ست

پوستم از کاغذ است و گوشتم از کاغذ است
چشم و گوش و دست و پا و استخوانم کاغذی ست

صفحه به صفحه تمام سرگذشتم را بخوان
فصل در فصل از زمین تا آسمانم کاغذی ست

هیچکس تنهایی من را نمی فهمد، دریغ
قسمتم این است شاید، دوستانم کاغذی ست

واژه واژه حرف دارم با شما، آری شما
حیف اما این زبان بی زبانم کاغذی ست

شعر از محمود صادقی

 

تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد

 

تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد ؟ : دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

شعر از احسان افشاری