مي روم دنبال خود از خويش تا جايى كه نيست

 

مي روم دنبال خود از خويش تا جايى كه نيست
مي روم با كفش ها دنبال پا هايى كه نيست

آرزو هايم تماماً حول دنياى تو بود
كشته ام در خود تمام آرزو هايى كه نيست

قول ميدادى كه هستى مثل امروزى كه هست
نيستى ديگر كنارم مثل فردايى که نيست

چاي ميخوردى شبيه شاه قاجارى كه بود
عهد مي بستى شبيه تركمانچايى كه نيست

گاه دلسردم از اين دنياى بى تو از خودم
گاه با ياد تو دلگرمم به گرمايى كه نيست

دوش سوداى رُخش گفتم ز سر بيرون كنم
ميروم بالا از اين ديوار حاشايى كه نيست

شعر از عمران ميرى

 

سر و سامان ِ شب ِ بی سرو سامان کرج


سر و سامان ِ شب ِ بی سرو سامان کرج
آخرین خاطره خوب ِ زمستان کرج

دخترِ ساده و بی غل وغش گوهر دشت
ماه دانشکده رشته ِ عمران کرج

تو چه کردی که به هر خانه فقط حک کردند...
عکس ِ چشمان تو را آینه کاران کرج

مطمئنم که ندارد ، به خدواند قسم
بوی لیموی ِ تنت را تن ِ قلیان کرج

خشکسالی شده در شهر بدون قدمت
علت بارش بی وقفه باران ِ کرج

من پریشان شده ام تا تو پریشان نشوی
ای پریشان تر از این شهر پریشان ِ کرج

خسته ام بی تو از این شهر که نفرین شده است
زود برگرد ، قسم می دهمت جان ِ کرج

شعر از عمران میری


بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی


بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی

می شود ساده بیایی و فقط بگذری و...
زن اسطوره ای ایل و تبارم بشوی

ساده تر ، این که تو از دور به من زل بزنی
( دار ِ ) من را ببری دارو ندارم بشوی

مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو " شعارم " بشوی

مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی

عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی

آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

شعر از عمران میری


بوی تو در خانه می پیچد که شاعر می شوم


بوی تو در خانه می پیچد که شاعر می شوم
عشق می پوشم برای بوسه حاضر می شوم

روسری تا از سرت سر می خورد شب می شود
آه وقتی شب شود ، آسوده خاطر می شوم

خانم عکاس باشی خانه را تاریک کن
تا شما لب تر کنی من زود ظاهر می شوم

اصلا امشب مثل دریا باش ، دریا که شدی
کشتیِ پهلو گرفته در بنادر می شوم

گرچه من در صنعت کوزه گری نا پخته ام
تو میانش را به من بسپار ، ماهر می شوم

هر نگاه چپ به چشمان تو حکمش با من است
چشمشان را می کشم از کاسه ( نادر ) می شوم

مادرم عمریست می گوید به من مارکوپلو
تو اگر قصد سفر کردی مسافر می شوم

شعر از عمران میری


من که می ترسیدم از پاییز،جانم را گرفت


من که می ترسیدم از پاییز،جانم را گرفت
عشقت آمد آفتی شد استخوانم را گرفت

خون دل خوردم،شکستم،بی سرو سامان شدم
گـــــریه کردم،گریه ها تاب و توانم را گرفت

من کنارت زندگی کردم،کنارت سوختم
عشقبازی با تو از من، این و آنم را گرفت

پر کشیدی رفتی و گم کردمت،گم گردی ام
ابــــــــرهای تیره آمد آســـــمانم را گرفت

آمدم دنبال تو تا آسمان ، اما خدا ...
مثل یک دیوانه از من نردبانم را گرفت

شعر از عمران میری