مي روم دنبال خود از خويش تا جايى كه نيست
مي روم دنبال خود از خويش تا جايى كه نيست
مي روم با كفش ها دنبال پا هايى كه نيست
آرزو هايم تماماً حول دنياى تو بود
كشته ام در خود تمام آرزو هايى كه نيست
قول ميدادى كه هستى مثل امروزى كه هست
نيستى ديگر كنارم مثل فردايى که نيست
چاي ميخوردى شبيه شاه قاجارى كه بود
عهد مي بستى شبيه تركمانچايى كه نيست
گاه دلسردم از اين دنياى بى تو از خودم
گاه با ياد تو دلگرمم به گرمايى كه نيست
دوش سوداى رُخش گفتم ز سر بيرون كنم
ميروم بالا از اين ديوار حاشايى كه نيست
شعر از عمران ميرى