همه ی شهر من انگار به تو معتادند

 

همه ی شهر من انگار به تو معتادند
که فقط پیش خودت، منظره هایش شادند

مردمش لحظه ی خندیدن تو می رقصند
مردمش درد ندارند ، همه آزادند

نیستی! پنجره و شمع به خود می لرزند
دلخوشی های کمم توی مسیر بادند

داغ دیدند همه دخترکان بعد از تو
با تن لخت در آتشکده ها جان دادند

تو خودت بهتر از این قافیه ها می دانی
تو که بودی همگی بوی غزل می دادند

مانده بودی اگر اینجا به نگاهت سوگند
اتفاقات بد اینطور نمی افتادند !

شعر از صنم میرزازاده نافع

 

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

 

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟
سربه تایید تکان دادی و گفتی آری!

"عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود
او که از جان خودت دوست ترش می داری"

ای که نزدیک تری از من دلتنگ به من
بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری

من عروس توام ای از من و آغوشم دور
خطبه را گریه ی من می کند امشب جاری

زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده
زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری

گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم
به -غزل گریه- ی هر روز..به شب بیداری

روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست
مثل تنهایی من قد بلندی داری...

شعر از سیده تکتم حسینی

 

بانوی من! یک مرد عاشق در کنار توست

 

بانوی من! یک مرد عاشق در کنار توست
مردی که هم با توست، هم در انتظار توست

بی تو پر از گریه است اما با تو می خندد
هم می دهد آرامشت، هم بیقرار توست

آغوش او باز است بر تو، اشک او جاری
هم صخرۀ تنهایی ات، هم آبشار توست

مردی که از افسانه های دور می آید
مردی که باید حس کنی در روزگار توست

بر شانه اش زخم خیانتهای دیرین است
با او وفا کن، بستنِ این زخم، کار توست

بانوی دریا این بلوط سختِ کوهستان
با ریشه هایش رهسپار جویبار توست

بر سینه اش داغ از تبار عاشقان دارد
داغی که تا روز قیامت یادگار توست

دیریست این تنها عقاب قلۀ برفی
ای برّۀ روشن به سودای شکار توست

سروی که صدبارش به تیغ و ارّه افکندند
در حسرت بازایستادن در بهار توست

زیباترین آوازها را در دلت خوانده ست
اما غزلهایش یقیناً وامدار توست

دروازه های قصر خود را باز کن بانو!
این گردبادِ خستۀ خونین، سوار توست!

یا بگذرد از کوه یا از خویشتن، تا تو
این آخرین مردِ تبرزن از تبار توست

شعر از محمّدسعیدمیرزائی

 

ولـی از دور زیـبــا بــود ، آن  زیــبـــایـی مــطـلـق

 

ولـی از دور زیـبــا بــود ، آن  زیــبـــایـی مــطـلـق
و رنجی بی حقیقت؛ عشق، این شیدایی مطلق

گره پشـت گـره، زنجـیر بر زنـجـیر... پوسیـدیم
من و تو  – سالکانِ تشنۀ دانــایـی مــطــلــق-

اسیرِ «خود» بمان، از دوزخِ هر «دیگر»ی بگریز
که از تشویشِ تن ها، خوشتر،این تنهایی مطلق

حـقـیقت مـردۀ بـی گـــور و شـاید گورِ بی مـرده!
شب ات خوش باد، ما رفتیم، ای هر جاییِ مطلق!

چه میخواهی دگـر، از این شکسته جامِ بی ساقی؟
و این فانـوس هــای مُـرده...، ای بـینـاییِ مـطـلـق!

رها؛ چون لاک پشتی واژگون بر سنگفرشِ هیچ...
رهـا کـن تــا بـگـریـم بـر هـمـیـن بی پاییِ مطلق!

درخـتــی تــازه رویـیـده سـت بر چشمان مدفونـم
خـوشـا دشــواری آتــش، خـوشا مـیراییِ مـطلق!

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

از اوج افتادم و این اقبال من بود


از اوج افتادم و این اقبال من بود
باری که از دوشم گرفتی، بال من بود

راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد
چشمی که می گفتی فقط دنبال من بود

حالا برای دیگران چتری بزرگ است
دستی که دور شانه هایم، شال من بود

ای دیگران! دلخوش به این دولت نباشید
تختی که بر آنید، اول مال من بود

عید و عزای من به دست دیگران است
رفتی و این هم عیدی امسال من بود

شعر از علیرضا بدیع