من را درون کافه با سیگار می بینی!


من را درون کافه با سیگار می بینی!
غمگینترم از حالِ این لبخندِ تزئینی...

سیگار و چایی نه...فقط شعرِ جدیدت را
با بغض هایت رویِ میزی کهنه می چینی

می خندم و می خندی و یک کافه می خندد
هرچند در چشمان من شادی نمی بینی

تلخ است لبخندِ کسی که غصه دارد
تلخیِ چایی را نخواهد برد شیرینی!

از عشق می گوییم و از داغیِ هر بوسه...
با اعتقادات کمی تا قسمتی دینی...

از "کیچ" های زندگی از "بار هستی" مان*
از اینکه پشت پنجره باران سنگینی-

-می زد به گوش شهر هی سیلی و/ هی سیلی
زدم به هر چه شک به هر چه بد بینی

من در خیابان گریه خواهم کرد فکرت را...
در خانه روی مبل داری فیلم میبینی

شعر از محمدرضا شیخ حسنی

* بار هستی/از رمان های خوبِ میلان کوندرا


... و گریه زیر پتو مثلِ کلِ کودک ها


... و گریه زیر پتو مثلِ کلِ کودک ها
شبیه گریه و زاریِ بی عروسک ها

شکسته شد همه ی خاطراتِ در ذهنم!
که سود دادم و بعدش شبیهِ قلک ها...

که مملو از غم و شادیست خنده ام بی تو..
و -مملو از غم و شادی- صفات دلقک ها...

نگاهِ ملتمسانه به عکسِ در کیفم
-نگاهِ خسته ماهی به چشمِ لک لک ها-

که پک به پک بپکد استخوانِ من بی تو
میانِ تلخیِ سیگارو جشن فندک ها!

نگاهِ خیسِ من و عکسِ نیمه تارِ شما!
و طعنه های شدید از تمامِ عینک ها

تو نیستی و حسابی نمی برند از من
به جز کلاغِ محل - عینهو مترسک ها-

مـَـ/را رها بکنی و به خود بگویم که
رها شدن به خدا قسمتِ عروسک ها...

سِتـ/اره ها همه چشمک زدند و خندیدند*
به ماهِ گمشده زیرِ پتویِ کودک ها...

شعر از محمدرضا شیخ حسنی



صندلی های بعد رفتنِ تو،نظمِ این کافه را به هم می ریخت


صندلی های بعد رفتنِ تو،نظمِ این کافه را به هم می ریخت
کافه چی غرقِ رفتنت می شد،جایِ چایی برام سم می ریخت*

همه ی خوب ها برایم بد،همه بد ها برام بدتر شد!
هر قُلُپ! چایِ داغ بعد از تو، آبِ سردی به پیکرم می ریخت

همه ی آبروی صحنِ منی! رفته ای او کبوتری تنهام
دانه که مفتِ شصتشان اما، هر کسی سنگ بر پرم می ریخت

سخت یعنی بشینم و بی خود، در خیالات خود بگنجانم
" من برایش غزل شوم تا او ،چاییِ دبش و تازه دم می ریخت↓

بعد از آن حکم باشد و تخته،قصه ی آس بودن بی بی
پایِ یک شرط تا ابد باشیم ، دستِ او که بود کم...می ریخت!

یا برایش بگویم از سعدی، تا بگویم چقدر دلتنگم"
بی خیالِ خیال او آخر ،این سیاهی که از قلم می ریخت↓

مثلِ یک پیرهن به کاغذ بود، یا که بال و پر کلاغی شووم!
یا که اصلن دو چشمِ مستت بود...هرچه که بود داشت غم می ریخت↓

بر سر و رووویِ مردمِ کافه، که همیشه پس از نبودنِ تو
چای از توویِ استکانهاشان، "آآی خانوومِ محترم" می ریخت!

صندلی ها دروغ می گوید... تو هنوزم کنارِ من اینجـ...آه!
راست گفتند...کافه چی حق داشت، جایِ چایی برام سم می ریخت...

شعر از محمدرضا شیخ حسنی


سختیِ بی وقفه ی ما با تو آسان شد عزیز


سختیِ بی وقفه ی ما با تو آسان شد عزیز
گندمی که رویِ آتش بود هم نان شد عزیز

سهمِ شاعر دختری با خطِ چشمی تیز..چون
توی این دنیا تبر سهمِ درختان شد عزیز

چون سرایت می کند شورِ تو و زیابییت
کوچه مان تا رد شدی شکل خیابان شد عزیز

می روی و گرمیِ این شهر را هم می بَری
گاه پاییزیم و گهگاهی زمستان شد عزیز

هم تو ماهی هم پلنگی...منزوی سازی گلم!
کل ایران با شما تکثیرِ زنجان شد عزیز

قرمزی شالِ تو با مشکیِ پیراهنت
هیچ تیمی بهتر از این آ ث میلان شد عزیز؟

غرقِ دلتنگیِ "هرمز" تویِ یک شعر سپید!
فحش هایت هم همیشه سهمِ تهران شد عزیز*

***

شاعری را که تمام سهمش از دنیا شده:
خوابگاهی که برایش مثل زندان شد عزیز...

شعر از محمدرضا شیخ حسنی


می روی؟خب برو.. ولی خوبم... هر فراری که راهِ خوبی نیست


می روی؟خب برو.. ولی خوبم... هر فراری که راهِ خوبی نیست
ایستگاهی که زندگی را برد... تا ابد ایستگاهِ خوبی نیست

بی پناهم وَ زیر این باران، می رسم ناگهان به دانشگاه
غرقِ رگبار طعنه ها باشی، سِلف هم جانپناهِ خوبی نیست

***

داریوشی که دوستش دارم، گفت هرگز تو بر نمی گردی
بر خلاف تمام ِ افکارش... این یکی دیدگاهِ خوبی نیست!!

هی فریدون و هی : « دو تا چشمِ...»، تووی خاکستری ترین ساعت !
جز همان قهوه ای چشمانت، هیچ رنگی سیاه خوبی نیست!

مادرم گفت که:« خدا با ماست، پس امیدت به ناخدا باشد»
ناخدا هم قبول دارد که، عرشه اش تکیه گاه خوبی نیست!

می روم تا که از بلندی ها،عمر کوتاهِ بی/خودم را...نه!!
تا تو باشی و زندگی بکنی، خودکشی پرتگاه خوبی نیست!

یکی از چشمهات می کشد و... آن یکی زنده می کند درجا!
با نگاهی به مصرع قبلی، چشمِ هایت سلاحِ خوبی، نیست!

***

روز ها می گذشت و تقویمم... خال خالی و خط خطی می شد
آنقدر که پلنگ دارد او، باورم شد که ماهِ خوبی نیست

مشعر از حمدرضا شیخ حسنی