در پيش بيدردان چرا فرياد بي حاصل کنم


در پيش بيدردان چرا فرياد بي حاصل کنم
گر شکوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سينه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل کنم

اول کنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
‏ آخر به يک پيمانه مي انديشه را باطل کنم

‏ آنرو ستانم جام را آن مايه آرام را
تا خويشتن را لحظه اي از خويشتن غافل کنم

از گل شنيدم بوي او مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار کوي او در کوي جان منزل کنم

روشنگري افلاکيم چون آفتاب از پاکيم
خاکي نيم تا خويش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمناي توام موجي ز درياي تو ام
من نخل سرکش نيستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهي از دل ندارد آگهي
چند از غم دل چون رهي فرياد بي حاصل کنم ‏

شعر از رهی معیری


چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی



چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

شعر از رهی معیری


بر خاطر آزاده غباري ز كسم نيست


بر خاطر آزاده غباري ز كسم نيست
سر‌و چمنم، شكوه‌اي از خار و خسم نيست

از كوي تو بي‌ناله و فرياد گذشتم
چون قافلة عمر نواي جرسم نيست

افسرده‌ترم از نفس باد خزاني
كآن نوگل خندان نفسي هم‌نفسم نيست

صياد ز پيش آيد و گرگ‌ِ اجل از پي
آن صيد ضعيفم كه ره پيش و پسم نيست

بي‌حاصلي و خواري من بين، كه در اين باغ
چون خار به دامان گلي دسترسم نيست

از تنگدلي پاس دل تنگ ندارم
چندان كشم اندوه كه اندوه كسم نيست

امشب رهي! از ميكده بيرون ننهم پاي
آزرده دردم، دو سه پيمانه بسم نيست

شعر از رهي معيري


نه دل مفتون دلبندی ، نه جان مدهوش دلخواهی


نه دل مفتون دلبندی ، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی ، نه بر لب های من آهی

نه جان بی نصیبم را ، پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را ، نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی ، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت ، نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد ، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد ، اگر خندان شوم گاهی

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی ، نه امیدی ، نه همدردی ، نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی، تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها؟
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

شعر از رهی معیری


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ، ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چوق سرشک از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی ، باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

شعر از رهی معیری