سرودمت نه به زیبایی خودت-شاید

 

سرودمت نه به زیبایی خودت-شاید
که شاعر تو یکی چون خود تو می باید

لبم عطش زده ی بوسه نیست،حرف بزن!
شنیدنت عطش روح را می افزاید

یکی قرینه تنهائی ام ،نفس به نفس
تو را پسند غزل های من می آراید

من من!آی...من من!دقائق گنگی است
رسیده ایم به می آید و نمی آید

همیشه عشق مرا تا غروب ها برده است
که آفتاب از این بیشتر نمی پاید

شعر از محمد علی بهمنی

 

خلاصه-تر بکن ای مرگ! داستانم را

 

خلاصه-تر بکن ای مرگ! داستانم را
که خسته-تر نکنم گوش دوستانم را

تمام طول شب از شوق گریه میکردم
چگونه شرح دهم حال توامانم را

چقدر دوره کنم خویش را، برای خدا
بروز بعد میانداز امتحانم را

برای سوختن من جرقه ای کافیست
به اشتباه مباد آنکه - دودمانم را

چنان بسوز که دودم بچشم کس نرود
بگریه باز میانداز آسمانم را

خُسیس نیستم اما به اهل ذوق ببخش
غزل-غزل همه-ی یاد و یادمانم را

بشیوه ای که خلاف-آمدی درآن باشد
شبیه بوسه گرفتن بگیر جانم را

تو مرگ نیستی! آغاز تازه ها هستی
بیا که باتو بیاغازم - آن جهانم را

شعر از محمد علی بهمنی

 

ماجرای من و تو، باور باورها نیست

 

ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست 

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست

تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست

من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست

محمدعلی بهمنی

 

زخم آن چنان بزن که به رستم شغاد زد

 

زخم آن چنان بزن که به رستم شغاد زد
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

باور نمی‌کنم به من این زخم بسته را
باچشم باز،آن نگه خانه‌زاد زد

بااینکه در زمانه‌ی بیداد - می‌توان،
سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد،

یا می‌توان که سیلی فریاد خویش را
با کینه‌ای گداخته، بر گوش باد زد،

گاهی نمی‌توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد

شعر از محمد علی بهمنی

 

همین که آینه ای ترجمانمان باشد


همین که آینه ای ترجمانمان باشد
کسی شبیه خودت باتو همزبان باشد

همین که من - من در آینه - مرا از من
بپرسد و همه ی حرف مان همان باشد -

که در جوانی مان باتو گفتم و گفتی :
بشرط آن که همه عمر یادتان باشد -

چقدر فاصله بین شما و شعر شماست !
اگر تصورتان ازمن - این و آن باشد

و...رفتی و من آیینه، مات هم ماندیم
مباد بغض، گلوگیر و بی امان باشد

هزار وسیصد و...فرقی نمی کند-تا حال
نخواستم غزلم وصف آن جوان باشد -

که پلک آینه را بست و شوکرانم کرد
ببخش! شعر نباید که داستان باشد

من و تو مستند باور همیم ، چرا -
حکایت من و تو حرف دیگران باشد ؟

شعر از محمد علی بهمنی