نه احتیاج به سیب و نه گندم است اینجا


نه احتیاج به سیب و نه گندم است اینجا
هبوط,تجربه ای در تداوم است اینجا

نپرس وسوسه ی آدم است یا حوا
چه فرق؟چهره ی بازیگران,گم است اینجا

شدیم ساعت و تقویم خود نمی فهمیم
چه ساعت است؟ و یا فصل چندم است اینجا؟

به شوق دیدن آرامش پس از طوفان
هنوز حوصله ها در تلاطم است اینجا

کجاست جذبه ی لبخندمان؟ وایا!
چقدر حافظه ها بی تبسم است اینجا

خودم به پرسشم آخر جواب خواهم داد
مگو شنیدن پاسخ توهم است اینجا

شعر از محمد علی بهمنی


امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر


امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد
مگذار در غذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

شعر از محمد علی بهمنی


رنگ سال گذشته را دارد، همه ی لحظه های امسالم


رنگ سال گذشته را دارد، همه ی لحظه های امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را، می کشم همچنان به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن، من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم

یک نفر از غبار می آید، مژده تازه تو تکراریست
یک نفر از غبار آمد و زد، زخم های همیشه بر بالم

باز در جمع تازه اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمیدانم از چه می نالم

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی ست
به غریبی قسم، نمی دانم،چه بگویم جز این که خوشحالم

دوستانی عمیق آمده اند، چهره هایی که غرقشان شدم
میوه های رسیده ای که هنوز، من به باغ کمالشان کالم

آه.....چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام، دوست دارند دوستان لالم

شعر از محمدعلی بهمنی


در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود


در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود

او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

شعر از محمدعلی بهمنی


دارم تظاهر می کنم که برد بارم


دارم تظاهر می کنم که برد بارم
هرچند تاب روزگارم را ندارم

شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست
من هم یکی از جرم های روزگارم

من هم بمصداق بنی آدم ببخشید
گاهی خودم را از شمایان می شمارم

حس میکنم وقتی که غمگینید ، باید
با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم

حتا خودم وقتی که از خود خسته هستم
سر روی حس شانه هاتان می گذارم

شاید همین دلباوری ها شاعرم کرد
شاید به وهم باورم امیدوارم

هر قطره ی دلکنده از قندیل - روزی
می فهمدم ، - وقتی ببیند آبشارم .

شعر از محمد علی بهمنی