با تیک تاک ثانیه ها دم به دم برقص

 

با تیک تاک ثانیه ها دم به دم برقص
با رقص پای عقربه ها هم قدم برقص

وا کن عزیزم از سرت این شال تیره را
امشب نباش این همه در بند غم برقص

غم، این نجیب زاده که اصرار می کند:
"با من هم آی شاعره ی محترم برقص"

دعوت به رقص کرده مرا باد، مو به مو
دست مرا بگیر و در این پیچ و خم برقص

یک عمر من به ساز تو رقصیده ام، بیا
این بار من برای تو دف می زنم، برقص

آه ای غزل، الهه ی غمگین شعر من
امشب یکی دو بیت برای دلم برقص...

شعر از سیده تکتم حسینی

 

در دل تاريک زندان غم فقط مهمان اوست

 

در دل تاريک زندان غم فقط مهمان اوست
اين ميان چيزي که روشن مي شود ايمان اوست

آهن دل سنگ را هم کرده پابند خودش
از ارادت اين همه زنجير آويزان اوست

مانده ام با خود کدام از اين دو زنداني تر است؟
او که زنداني است يا آن کس که زندانبان اوست؟!

اين همان خشم است با آن چهره ي افروخته؟!
اينکه حالا مثل طفلي خفته بر دامان اوست

خون دل آب گوارايي که او نوشيده است
رنج و غم قوت فراواني که هر دم نان اوست

از عسل خرماي زهرآلود شيرين تر شده
چون شهادت انتهاي درد بي پايان اوست

خواستم اول بگويم ميزبان.. ديدم ولي-
خاک ايران ميهمان لطف فرزندان اوست

شعر از سيده تکتم حسيني

 

لبخند مي زنند خزان ها به خاري ام

 

لبخند مي زنند خزان ها به خاري ام
تقويم چارفصلِ پر از بي بهاري ام

گم کرده ام به ساحل تو راه و چاه را
رودم ولي به دامن مرداب جاري ام

مثل پرنده عاقبتم دام مي شود
هر وقت که به حال خودم مي گذاري ام

آدينه ها و عقربه ها شاهدند که
من هرچه نيستم همه چشم انتظاري ام

دارم ميان غصه و غم کم مي آورم
وقتش رسيده است بيايي به ياري ام

بايد خودت بيايي و کاري کني، که من-
جانِ به لب رسيده ام و زخم کاري ام

اين بار را به جاي تو من گريه مي کنم
محبوب من.. بخند اگر دوست داري ام

شعر از  سيده تکتم حسيني

 

بلاي ديگري از آسمان به خانه اش افتاد

 

بلاي ديگري از آسمان به خانه اش افتاد
و باز بار غمي تازه روي شانه اش افتاد

شکست در گذر سنگ هاي کينه، چراغش
دوباره قرعه به تاريکي زمانه اش افتاد

سپيد هاي پياده... سياه هاي سواره...
و شطّ رنج، خروشان، به رودخانه اش افتاد

بهار بود و خزان سر رسيد با تبر و داس
غم زمانه به جانِ دلِ جوانه اش افتاد

چقدر يک شبه غم ديد، مثل فاخته اي که
گذار وحشي بازي به آشيانه اش افتاد

غيور و سخت چنان ايستاد سرو تناور
که دست باد کم آورد و تازيانه اش افتاد

به عزم و صبر مَثَل شد، شبيه قصه ي موري
که  در مسير، به تکرار، بار دانه اش افتاد

***

نشست شعر بخواند کسي... که موشکي آمد...
و از دهن غزل گرم عاشقانه اش افتاد...

شعر از سيده تکتم حسيني

 

گرچه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم

 

گرچه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم
باز با غم رفت و آمد های پنهان داشتم

گرچه تنها حربه ام اشک است حالا ، یک زمان_
در نگاهم جنگجوهای فراوان داشتم..

از همان روزی که آدم سیب را از من گرفت
پا به پایش در دل تاریخ جریان داشتم

عشق با من بود لیلاوار یا سودابه وار
خوب و بد.. اما به احساس خود ایمان داشتم

داستانم هفت خوان رستم دستان نشد
من ولی اندازه ی سهم خودم خوان داشتم

باز هم دلخوش به این بودم که بادی می وزد
قدر موهایم اگر روز پریشان داشتم..

خوب شد ای شانه ی مردانه از راه آمدی
چند وقتی بود خیلی حس باران داشتم..

شعر از سیده تکتم حسینی