دلگیرم از تو و همۀ مردمان شهر

 

 دلگیرم از تو و همۀ مردمان شهر
جاری شده ست قصۀ ما بر زبان شهر

از بس سرودم از تو، مرا نام می برند
در این محل به یادِ تو،  پیر و جوان شهر

آخر چطور از تو نرنجم که دیده ام
پر می زنند دور و برت دختران شهر

از ده چقدر ساده به سوی تو آمدم
اما فریب خورده ام از هر دکان شهر

اصلاً قرار نیست که ما مال هم شویم
این را بگو به مردم نامهربان شهر

ما هم شبیه این همه آدم قرار نیست
یک اتفاق تازه بیفتد میان شهر

شعر از زینب اکبری سردهلقی

 

از چهـار سـمـت، گریـه، بسته راهِ من

 

از چهـار سـمـت، گریـه، بسته راهِ من
مــگـذر از پـلِ شــکســتـه ی نــگـاهِ مـن

زاده بـاز هـم مـسـیـحِ مـُرده ای، دریغ!
وقـتِ ســنــگـسـارِ روحِ پـا بـه مـاهِ مـن

 "هر کسی بدین سرا ..."، بگو که بگذرد
رنگِ نــان بـه خـود نـدیـده خـانـقـاهِ مـن

غیر مـیـلـه هایِ سرد و خیسِ این قفس
شـانـه ای دگــر نـمـانـده تـکـیه گـاهِ مـن

 مــن تـمـامِ شــب دویـده ام ،  ولــی فـراق
از تو زودتر، شکفـته در پگـاهِ مـن ...

 بــوسه یِ پلنگ و زخمِ بی زوالِ مرگ
برف، برف، برف و... دیر کرده ماهِ من

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

از من گرفتی شانه های مادرم را

 

از من گرفتی شانه های مادرم را
حالا کجا بگذارم از امشب سرم را؟

تا ماورای پر کشیدن رهبرم بود
کوچک مینگارید بال پرپرم را

شاید پس از من ماهی‌ای در کنج دریا
هر روز می خواند کتاب و دفترم را

دادم به باد و آب و آتش هدیه امروز
خاکسترم خاکسترم خاکسترم را

فردا هم ای دریا! بیا شاید رساندی
با خود به ساحل پاره های دیگرم را

شعر از محمد حسین نجفی

 

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست!

 

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست!
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!

چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!!

شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!

کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست....

شعر از فاضل نظری

 از مجموعه غزل "کتاب"/ انتشارات سوره مهر

 

هر کسی گفته که این سطح, پر از زیبایی ست

 

هر کسی گفته که این سطح, پر از زیبایی ست
جایگاه نظرش آن طرفِ بی جایی ست

درد ِ نوزادِ خیابانی و من مشترک است
در دل هر دویِ ما، ماتمِ بی فردایی ست

خوردن غصه ی مخلوق, خرابم کرده ست
چون شرابی که ورای صفتِ گیرایی ست

خانه ای پر شده از کودکِ کار، آنسوتر
کشته خود را زنِ تنها که غمش نازایی ست

بغض دارم که در این سوزِ گدا کُش دیدم
پوششِ پای پسر بچه فقط دمپایی ست

هفت مِلیارد نفر دور هم اند اما باز
برترین دغدغه ی نوع بشر تنهایی ست!

آه ، آنان که مرا "آنِ" غزل می نامند
درکِ شان از قلمم کشفِ غلط املایی ست...!!!

شعر از مجتبی سپید (قراگوزلو)