پریده رنگ تر از برگ هایِ  پاییزم


پریده رنگ تر از برگ هایِ  پاییزم
تو نیستی که ببینی چگونه می ریزم

کویر ریشه دوانیده درحوالیِ من
تَرَک تَرَک شده آیینه یِ غزل خیزم

نسیمِ چلچله درکوچه هایِ شهر وزید
تبسّمی باران ! تا دوباره  برخیزم

چگونه زنده کنم خاطراتِ سبزم را
چنین که در به درِ کوچه هایِ پاییزم

نه نایِ اینکه به آغوشِ سبز بر گردم
نه پایِ اینکه ز پاییزِ مرگ  بگریزم

اگر چه پیچکِ بی تکیه گاهِ این باغم
مباد ـ جزتو ـ به هر خار و خس بیاویزم

همیشه جاریِ رؤیایِ سبزِ من ، دریاب
مرا که از عطشِ انتظار لبریزم

شعر از حسن نصر (سیاوش)


زنــدگانی چـیدنِ سـیبی اسـت ،بـاید چـید ورفـت

 

زنــدگانی چـیدنِ سـیبی اسـت ،بـاید چـید ورفـت
زنــدگی تـکــرارِپـاییــز اسـت ،بـاید دیـد ورفـت

زنـدگی رودی است جاری ،هرکه آمـد،کوزه ای
ـ شادمان ـ پُرکرد ومُشتی آب ازآن نوشید ورفت

ســال هـا مـادربزرگ ازشـهرِشـادی قصّـه گفت
خــود ولی ازغُصّـه هـایِ زنــدگی نـالیـد ورفـت

غــرقِ قــامـوسِ معـانی  بـود،عمـری پیـرِعشـق
گــاهِ رفتــن ، زنـدگانی چیست؟ را پرسید ورفت

شـاپـرک هـــرچنـد عمــری میــزبـانِ بـاغ  بــود
چــون نسیـم ازعطـرِگلها ، شمّـه ای بویید ورفت

قــاصـدک ـ این کـولیِ خـانه بـه دوشِ روزگــارـ
کوچه گـردی هـایِ خـود را زندگی نـامید ورفـت

گـرچــه شبنـم بستـــری گـستـرد ازگــل ، عـاقبت
جـامه ای ازجنسِ عـریانیِ خــود پوشیـد و رفـت

شعر از حسن نصر (سیاوش)


یگانه وارثِ خاکسترِبُغضِ سیاووشم

 

یگانه وارثِ خاکسترِبُغضِ سیاووشم
اگرطوفانِ آتش خیزد ازفریادِ خاموشم

اسیرِعشوه یِ سودابه یِ مکرید ، می دانم
من امّا - گوشِ شیطان کر- هواخواهِ سیاووشم

نه زندیقم ، نه ترسایم ، نه اهلِ کافرستانم
مجردوارمی گردم ، صلیبِ عشق بردوشم

به دنبالِ کسی مثلِ دلِ سرگشته یِ خویشم
که بگشاید مگرآغوشِ گرمی رو به آغوشم

وهرشب تا سحردرمعبدِ تنهایی ام ای عشق!
دوبیتی هایِ چشمانِ تورا پیوسته می نوشم

به تنگ آمد دلم درسینه ازاین ابرِتشویشی
که می بارد میانِ کوچه هایِ ذهنِ مغشوشم

به گمنامی میانِ کوچه هایِ فقر، جان کندن
گواراتر، که شعرم را به نان ونام بفروشم

اگرچه کاسه یِ صبرم ، شکست ازسنگِ ناکامی
ولی عهدِ وفاداری ، نخواهد شد فراموشم

شعر از حسن نصر (سیاوش)


من به هم صحبتیِ آینه عادت دارم

 

من به هم صحبتیِ آینه عادت دارم
مثلِ جاری شدنِ چشمه اصالت دارم

ازتب آلوده ترین  قلّه یِ عشق آمده ام
من که با چشمه یِ خورشید رقابت دارم

مثلِ آتشکده ای پشتِ غبارِ تاریخ
با تبِ آتشِ زرتشت قـرابت  دارم

گـرچـه آلـوده یِ دنیـایِ فـریبم ، امّـا
سینه ای پاک به پهنایِ صداقت دارم

وقتی ازچهچهه یِ چلچله ها سرشارم
به غزل گریه ی احساس چه حاجت دارم

آن قدراز« تپشِ پنجره ها »سرشارم
کـه نگـاهـی به بـلنـدایِ نجابت دارم

دست هایِ من اگر عاطفه رامی فهمند
با کسی سبزتر از عشق  رفاقت  دارم

شعر از حسن نصر (سیاوش)

 

چه خوب بود اگر دست ها بهاری بود

 

چه خوب بود اگر دست ها بهاری بود
وچشمه سارِصداقت همیشه جاری بود

چه خوب بود اگرکوچه باغِ عاطفه ها
پُر از طنینِ غزل خوانیِ قناری بود

چه خوب بود اگر قابِ سردِ پنجره ها
به سبکِ قصرِبهاران ، شکوفه کاری بود

چه خوب بود اگر از جزیره یِ اندوه
سفر به ساحلِ لبخند اختیاری بود

چه خوب بود اگر گوهرِ صمیمیّت
همیشه درصدفِ سینه یادگاری بود

***

خوش آن زمانه که درکوچه هایِ دلتنگی
همیشه پرتوِ لبخندِ غمگساری بود

خوش آن زمانه که درکلبه هایِ کاهگلی
نگاهِ پنجره دارایِ اعتباری بود

شعر از حسن نصر (سیاوش)