فکرها در سرم بزرگ شدند،آسمان کوچک است در نظرم

 

فکرها در سرم بزرگ شدند،آسمان کوچک است در نظرم
این حوالی پلی نمی بینم،تا ازآنجا به زندگی بپرم

بروم در دل خطرها و...، جنگ با لايه هاي پنهاني
من کدامم از اینهمه تصویر!؟من در آيينه چندمين نفرم!؟

ای زنانِ شکستنی،ساکت!این اداها به من نمی آیند
باید این لحظه تکّه تکّه شوند،تک تکِ نقش های دورو برم

این حوالی همیشه ماشین ها،زیرِ خود می کشند رؤیا را
ترس ها دانه دانه مي ريزند،لحظه هایی که می زند به سرم

این حوالى همیشه مي فهمم ریشه هايم جدا شده از خاک
درد يك عادت جنون آميز،می وزد در قبیله یِ کمرم

با قدم هایِ سست و اجباری،با سکوتی به وسعتِ غمهام
از مسیر تورا نديدن ها ،از همان قهوه خانه می گذرم

شعر از صنم نافع
 

 

دیر یا زود کسی باید از اینجا می رفت

 

دیر یا زود کسی باید از اینجا می رفت
سخت،می بست به روی همه در را می رفت

گریه ها باز چه بی فایده و تکراریست
هر کسی باید از این مرحله تنها می رفت

آخر قصه ی دنیا فقط این رفتن هاست
ماهی کوچک رودی که به دریا می رفت

بادبادک که رها می شد و بغ می کردیم
پشت یک کاغذ بی وزن که بالا می رفت

قصه ی رفتن و رفتن....نرسیدن کم نیست
قیس تا آخر عمرش پی لیلا می رفت

قبل از این کم نشنیدیم که یاری می گفت
تا ابد مال خودت می شوم اما می رفت

این سوالی که همه از خودمان پرسیدیم
که اگر بهتر از این می شدم ،آیا می رفت ؟

تو برو خوب کنار آمده ام با غم ها
دیر یا زود کسی باید از اینجا می رفت

شهر امروز مه آلود و هوا دلگیر است
مثل آن روز غم انگیز که بابا می رفت

شعر از صنم نافع
 

 

من پیکره ای حبس شده پشت حصارم

 

من پیکره ای حبس شده پشت حصارم
بر خاطره ام دست نکش، مسئله دارم

از جهل به جا مانده ام و درشب معبد
تنها صنم غمزده ی زیر غبارم

با دست خودم می شکنم تیغ و تبر چیست ؟
باور کن از این لحظه تو را دوست ندارم

بی عشق، برای تو زمین جای بدی نیست
بگذار تو را هم به جهنم بسپارم

چشمان مرا بسته ای و وقت اذان است
حالا منم و صندلی و حلقه دارم

مردم به تن مرده ی من رحم ندارند
راز است میان خودمان، جای مزارم

شعر از صنم نافع


آمدم تا مرزهای بسته ى آغوش تو

 

آمدم تا مرزهای بسته ى آغوش تو
تا لب دریای باران خورده ی خاموش تو

از شرابت بیشتر امشب برای من بریز
تا بگویم:" درد دارم می کشم " در گوش تو

اختیارم دست رویاهاست تا می پرورم
بوسه های سرد را روی تن بیهوش تو

کودکی پای برهنه توی این تصویر ها
می دود دنبال آن چشمان بازیگوش تو

بغض کردم بازهم اما دلیلش را نپرس
تا که بگذارم سرم را بی صدا بر دوش تو

شعر از صنم میرزازاده نافع

 

صبح باراني ات بخير!آقا! يارِ دلمرده ي سحرخيزم

 

صبح باراني ات بخير!آقا!
يارِ دلمرده ي سحرخيزم
پا شو از پنجره ببين امسال
به چه روزي نشسته پاييزم

نان و چاي و سکوت آماده ست
گوشِ من هم به توست،راحت باش
غم پرستم خودت که مي داني
عاشق قصّه ي غم انگيزم

از چه مرزي گذشته کابوسَت
از چه راهي رسيده تا رؤيا
من چه حالي شدم که بي پروا
روبه رويِ تو اشک مي ريزم

مشت بر شيشه ها بزن با خشم
پشت کن هي به زندگيِ خودت
تا در آن لحظه که حواست نيست
عاشقانه به تو بياويزم

دست من را بگير با قدرت
اين همان روزِ ظاهراً خوب است
فاتح قلّه هاي تاريکي
من هميشه ازعشق لبريزم

شعر از صنم نافع