مي‌آيي و در اوجِ زيبايي‌ست لبخندت

 

مي‌آيي و در اوجِ زيبايي‌ست لبخندت
مانندِ «اوقاتي که مي‌آيي»‌ست لبخندت

مي‌خندي و يک دسته ماهي مي‌پرند از آب
روزي‌دهِ مرغانِ دريايي‌ست لبخندت

پروانه‌ها پهلوي لب‌هاي تو مي‌خوابند
موسيقيِ آرامِ لالايي‌ست لبخندت

آيينه‌هاي خانه‌ي ما بي‌تو غمگين‌اند
از بس که جذّاب و تماشايي‌ست لبخندت

لب‌هاي سرخت آب و آتش توأمان دارند
در هيأتِ يک استکان چايي‌ست لبخندت

وقتي نمي‌خندي پريشان‌اند کشتي‌ها
مانندِ يک فانوس دريايي‌ست لبخندت

شعر از صالح دروند

 

دنيا به توصيفِ سراپاي تو مجبور است

 

دنيا به توصيفِ سراپاي تو مجبور است
شاعر مقصّر نيست! مأمور است و معذور است

ديگر نمي‌خنديّ و مويت را نمي‌بندي
دنيا اسير گلّه‌ي انبوهِ زنبور است

شب‌هاي طوفانيّ و باران‌هاي طولاني
اوضاعمان اين‌روزها بدجور ناجور است

در شهرمان گيج‌اند ساعت‌ها؛ مسافت‌ها
مردم نمي‌دانند کي دير است و کي دور است

بر سرزمينِ روي تو، چشمت همان درياست
هم ژرف، هم بي‌انتها، هم سبز، هم شور است

سبز است، شب‌ها روشن است و روزها خاموش
يک شاخه زيتون است يا يک خوشه انگور است

لحن غريبي دارد آهنگِ قدم‌هايت
تلفيق استادانه‌ي گيتار و تنبور است

با رفتنت هرلحظه درگيريم با اين‌ها
دنياي بعد از رفتنِ تو جورواجور است

شعر از صالح دروند

 

«سی‌سالگی» عبارتِ غمگینی‌ست... مانندِ چایِ یخ‌زده غم دارم!



«سی‌سالگی» عبارتِ غمگینی‌ست... مانندِ چایِ یخ‌زده غم دارم!
این عصرِ شنبه ـ بیشتر از هرروز ـ از چایِ تلخِ یخ‌زده بیزارم

در ونگ‌ونگِ اولِ خود مُردم، با اخم‌وتخم‌های پرستاران
سی‌سال زنده‌مردگی‌یم را من، از دکترانِ بخش طلبکارم

آقایِ مرد! من پسرت هستم، البتّه گریه‌هام طبیعی نیست
از لحظه‌ی نخست مشخّص بود، من یک روان‌پریشِ خودآزارم

از لحظه‌ی نخست رهایم کن، بر روی سنگفرشِ همان کوچه
با شیشه‌شیر و کهنه و پستانک، بر پلّه‌های صومعه بگذارم

من را به حالِ خویش رها کردند، با صوف و پشم و ریش رها کردند
وقتی که ریخت الکلِ تندی را یک مست ـ چکّه‌چکّه ـ به دستارم

تلخ‌ام شبیه فاحشه‌یی غمگین، از بویِ گندگوییِ سگ‌مستان
آن‌قدر فاسق‌ام که پشیمان‌ام! آن‌قدر زاهدم که ریاکارم!

شعر از صالح دروند


چشمانت از اصالت این قهوه چیزتر


چشمانت از اصالت این قهوه چیزتر
یعنـــی غلیظ تر، بله! یعنی غلیظ تر

سرد است، نبض ساعتم آهسته می زند
هـــر لحظه حال عقـــربه هایــــم مریض تر

من رفته ام! و در کلمات تو نیستم
تــــو رفته رفته در کلماتم عزیزتر

چندی ست جمله های تو را فکر می کنم
تا طعــم طعنــــه هــای تو را تند و تیزتر

دیوانه نیستم! ولی این کار ساده ایست
تا از کنایـــه های شمـــا مستفیض تر

ای دانه های تلخ زمان در تو حل شده
فنجــــان چشم های مرا هی نریز تر

در مرگ من تو سرد و کفن پوش می رسی
نـــرم و سفید ،  توی لباســــی تمیـــــــزتر

این بیت را به قصد وصیت نوشته ام
قبـــــر مرا برای تو قدری عریض تر...

شعر از صالح دروند

 

گونه‌هایت دو راهِ بی‌برگشت، چشم‌هایت دو برکه‌ی دورند

 

گونه‌هایت دو راهِ بی‌برگشت، چشم‌هایت دو برکه‌ی دورند
وسط چشم‌هایت انگاری، مردمک‌ها دو حبّه انگورند

طرح موهای قهوه‌ای رنگت، کشف یک فرش‌باف تبریزی است
نقش برجسته‌های گیسویت چند سوغاتی از نشابورند

چشمی و دیدنت نمی‌آید، لب و خندیدنت نمی‌آید
شاخه‌ام، چیدنت نمی‌آید... لحظه‌هایت چه‌قدر مغرورند

دائم‌الخمرهای بی‌چاره، به شکرخنده‌هات معتادند
بت‌پرستانِ بخت‌برگشته، به پرستیدن تو مجبورند

قصدم از ماه، روی ماهت نیست، شب که خطِّ لب سیاهت نیست
شعرهایم بدون تقصیرند، حرف‌هایم بدون منظورند

به هوا پرت کن قبایت را، باز کن بالِ دکمه‌هایت را
سیب‌های سفیدِ لبنانی در سبدهای میوه محصورند

زیر باران که راه می‌افتی، شاعران شعرِ تر می‌انگیزند
عده‌ای بی تو سخت «منزوی» و عده‌ای «قیصر امین‌پور»ند

شعر از صالح دروند