من آن ستاره‌ي نامرئي‌ام که ديده نشد

 

من آن ستاره‌ي نامرئي‌ام که ديده نشد
صداي گريه‌ي تنهايي اش شنيده نشد

من آن شهاب شرار آشناي شعله‌ورم
که جز براي زمين‌خوردن آفريده نشد

من آن فروغ فريباي آسمان گَردم
که با تمام درخشندگي، سپيده نشد

من آن نجابت درگير در شبستانم
که تار وسوسه بر قامت اش تنيده نشد

نجابتي که در آن لحظه‌هاي دست و ترنج
حرير عصمت پيراهن اش دريده نشد

من از تبار همان شاعرم که سرو قدش
به استجابت دريوزگي خميده نشد

همان کبوتر بي‌اعتنا به مصلحتم
که با دسيسه‌ي صياد هم خريده نشد

رفيقِ من، همه تقديم مهرباني تو ...
اگر چه حجم غزل‌هاي من قصيده نشد.

شعر از محمد سلماني

 

در کوفه ي تهي شده از اعتمادها

 

در کوفه ي تهي شده از اعتمادها
کم کم زياد مي شود ابن زيادها

انسان و آيه هاي کرامت يکي يکي
از ياد مي روند همان سان که يادها

آن گاه دسته دسته ي نامردمان شهر
هر بار مي وزند به سمتي که بادها

تعطيل مي شوند به تدريج حجره ها
تشکيل مي شوند به سرعت ستادها

وقتي زمان به نقطه ي تقسيم مي رسد
مي رويد از عميق زمين کوفه زادها

تاريخ مي رود که سرافکنده تر شود
هربار از تداعي اين رويدادها

تا اين غزل اجازه ي خواندن به من دهد
ناچارم استفاده کنم از نمادها

مجبور مي شوم بنويسم که عاقبت
سهراب کشته مي شود اما شغادها؟!

شعر از محمد سلماني
 

چقدر بد شده دنیا چقدر بد شده ایم

 

چقدر بد شده دنیا چقدر بد شده ایم
به جای گرمی آغوش، دست رد شده ایم

تو از من آن همه دور و من از تو این همه دور
شبیه آن چه که بیگانه می شود شده ایم

میان پیله ی احساسمان تفاهم نیست
که در منیّت خود حبس تا ابد شده ایم

من و تو میوه ی یک شاخه ایم و یک ریشه
جدا جدا شده ایم و سبد سبد شده ا یم

چقدر عیب نما و چقدر عیب شمار
شبیه آینه های تمام قد شده ایم

شعر از محمد سلمانی  

 

تا وعده ی دیدار تو در باورم افتاد

 

تا وعده ی دیدار تو در باورم افتاد
در مرحله ای از نرسیدن پرم افتاد

سرسلسله ی سربه هوایان زمینم
با دیدن بالای تو تاج از سرم افتاد

تا نقشه ی تسخیر تورا پیش کشیدم
پیچید خبر تفرقه در لشکرم افتاد

با اینهمه دشمن فقط از چشم تو دیدم
هرفتنه که در گو شه ای از کشورم افتاد

این باده نبود اینهمه گیرا، مگر این بار
عکس چه کسی بود که در ساغرم افتاد؟

من شاعر این شعر نبودم که نگاهت
حرفی شد وشعری شد و در دفترم افتاد

شعر از محمد سلمانی

 

وقتي که حکمران چمن باد مي شود

 

وقتي که حکمران چمن باد مي شود
اول تبر حواله ي شمشاد مي شود

ديگر چه مکتب و چه مرام و چه مسلکي؟
در گلشني که قبله نما باد مي شود

بلبل خموش ، غنچه گرفتار ، گل ملول
يعني چمن مدينه ي بيداد مي شود

جايي که سنگ زمزمه ي عشق سر دهد
آنجاست تيشه قاتل فرهاد مي شود

يک عمر آن که بود مجلد به جلد دوست
در گير و دار حادثه جلاد مي شود

راز قبيله را بفروشد به ارزني
صيدي که سرسپرده ي صياد مي شود

زخمي که اعتماد ز نيرنگ مي خورد
هر روز هر چه مي گذرد حاد مي شود

ساقي ! بريز باده ، مخور غم ، که پير گفت
روزي بناي ميکده آباد مي شود

شعر از محمد سلماني