افتاده دو چشمان تو در مردمک من


افتاده دو چشمان تو در مردمک من
انگار اثــــر کـــــرده دوباره کلک من

تو کودک گستاخ و منم ظرف سفالی
هی لــج نکن و سنگ نزن بر ترک من

صد مرتبه در آبی چشمت شده ام غرق
افسوس کــــه یک بــار نکردی کمک من

رد شد دل پوشالی و ناپاک و دورنگت
در ساد ه ترین مرحـله های ِ محک من

گفتی که به جز شمع تنت شعله ندارم
با شعله ی کی سوخته ای شاپرک من

طی شد همه ی عمرم و افسوس نبوده
یک خاطــــره در زندگــــــــی مشترک من

رفتی من ِ بی خاطره در خویش شکستم
درنامـــه  نوشتــــم  نگزیده  است کک من

باز آمده ای سوی دلم مثل گذشته
آهنگ جدایـی نزنی نی لبک من...

شعر از صادق فغانی

 

تمــــام فرم تنت قابل تصــــــور بود


تمــــام فرم تنت قابل تصــــــور بود
اگرچه آن تن برفی ت زیر چادر بود

دو نیم دایره از عين ِ عشــــق ابرویت
حباب سینـه ی تو تشنه ی تلنگر بود

خدا چه حوصله ای داشت وقت خلقت تو
چرا کـــــه چهره ی تـــــو قاب مینیاتـور بود

من از سپاه نگاهت شکست  می خوردم
درون چشـــــم تـــو صدهــــا گلادیاتـــور بود

کمندِ زلفِ تو یک شهر را به دار کشید
شب نشسته به گیسوت دیکتاتور بود

دوباره من ، من ِ بـــی چاره بودم و تردید
همیشه نان من از دست عشق آجر بود

تفاوت من و تو بیش از آسمان و زمین
تفاوتــــی کــه فقط مایه ی تمسخر بود

تو آن دُری کـــه بدون صدف رهاشده بود
من آن صدف کف دریا که خالی از دُر بود

تو دوست داشتنت  معنی ترحم داشت
« علاقه ی تو به من از سر تظاهر بود»

ببخش از اینکه حقایق در این غزل رو شد
برای گفتن ایــن حرفــها دلــــم پــــُر بــــود

شعر از صادق فغانی


تا ابد بغضِ منِ تب زده کال است عزیز


تا ابد بغضِ منِ تب زده کال است عزیز
دیدن گـریهء تمساح محال است عزیز!

تا شما خانهء تان سمت شمـال ده ماست
قبلهء دهکده مان سمت شمال است عزیز

پنجره بین من و توست،مرا بوسه بزن
بوسه ازآن طرف شیشه حلال است عزیز!

ما دو ریلیم به امید به هـم وصل شدن
فصل گل دادن نی ،فصل وصال است عزیز!

ماه من ! عکس تو درچشمه گل آلودشده
عیب ازتوست!ببین !چشمه زلال است عزیز!

دام گیسوی تو بی دانه شده،می فهمی؟!
امپراطوری تو رو به زوال است عزیز

عشق این نیست که برگردن من حلقه زده
اینکه بر گردنم افتاده وبال است عزیز

شعر از صادق فغانی


ای قوسِ لبت ، قوسِ قزح را زده طعنه


ای قوسِ لبت ، قوسِ قزح را زده طعنه
هـــرم ِ بدنت بـــر تب ِ صحـرا زده طعنه

ابریشم ِ دستان ِ به دستم نرسیده ت
بر بال و پر ِ دسته ی قـــوها زده طعنه

شب گمشده در پیچ و خم ِ گیس ِ بلندت
هر تار  ِتـــــو بـــر صد شب یلدا زده طعنه

لب باز کن ای آنکه لبت با دمِ گرمش
عمــری به دم ِ گرم ِمسیحا زده طعنه

گیسوت طناب است و تنت چوبه ی دار است
این شیـــوه حکـومت بـــه مغولــــها زده طعنه

از آب وفـــای تــــو فلک هم نچشیده
کی غیر تو اینگونه به دنیا زده طعنه ؟

شعر از صادق فغانی


طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را


طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را
تا با تــــو فرامــوش کنـد مشغله هــــا را

با پای برهنه چه کند از سفر عشق
سوغات نیاورده بجز آبلــه هـــــــا را

غمگین مشو از مسئله ی دوری و بگذار
پاسخ بدهد عشق همــــه مسئله ها را

یادم برود سلسله ی موت ؟ که دیده است
تاریــــــــــخ فراموش کنـد سلسله هــــا را

تــا از شب چشمان درشتت خبر آرند
شب تا به سحر منتظرم چلچله ها را

چون لنجِ به گل مانده ی غم  منتظرم تا
آتش بکشد هـــــرم تنت اسکلـــه ها را

تو دزد ِ دلی ، خنجر ابروت گواه است
بگذار بــــه حال خودشان قافله ها را

با دُرد دو چشمت  همه شب مست برقصم
اجری  بنویسند  اگــر  هرولــــــه هـــــــا  را

تا حوصله ات سر نرود نامه به نامه
دربین غزلـــــهام نوشتم گله ها را

از گیس بلندت گلــه کردن شده کارم
هرچند که سر برده دگر حوصله ها را

تا شاعر خوبی شوم ای کاش خداوند
روزی دو برابر بکند فاصـــــله هـــــا را

شعر از صادق فغانی