ترک خورده ست این صحرا ولی در فکر باران نیست

 

ترک خورده ست این صحرا ولی در فکر باران نیست
تمام عمر را در انتظارت ... آه آسان نیست

اگرچه عاشقی هست و همین چشم انتظاری ها
ولی شن های این ساعت به قدر یک بیابان نیست

جنون، فرهاد شیرین عقل می خواهد ولی دیگر
تمام صبر من اندازه ی یک درد دندان نیست

یک اقیانوس، آرامم بدون عشق باور کن
ببین شبهای من از خواب موهایت پریشان نیست

دل از کوه تو خواهم کند وقتی روبرو دریاست
سقوط رودها ای دوست آغاز است پایان نیست

شعر از بهروز آورزمان

 

بغض خاموشم و آوا شدنم نزديک است

 

بغض خاموشم و آوا شدنم نزديک است
گره ي کورم اگر، واشدنم نزديک است

شهر من گم شده زير تلي از خاکستر
در پي ام هستي و پيدا شدنم نزديک است

عشق  چادر زده چندي ست حوالي دلم
مژدگاني بده بر پا شدنم نزديک است

" فاش مي گويم و از گفته ي خود دلشادم   "
عاشقت هستم و رسوا شدنم نزديک است

وصلت دست من و چاک گريبان شما
شک ندارم که زليخا شدنم نزديک است

شعر از بهروز آورزمان

 

دل دل نکن از این چمدانی که بسته ای

 

دل دل نکن از این چمدانی که بسته ای
فهمیده ام که ازمن و این عشق خسته ای

وقتی که سایه ات دم در ایستاده است
دیگر چه سود اینکه کنارم نشسته ای

با من بمان دوباره و تکثیر کن مرا
آیینه ای هنوز …اگرچه شکسته ای

در هم تنیده بودیم پروانگی کنیم
بانو ! چه کال ازشبِ این پیله جَسته ای

بین من و تو هرچه که بوده ست ریخته
از هرچه عشقْ پشت سرت دست شسته ای

آشفته است بی تو صفِ یاکریم ها
هر روز می روند از این خانه دسته ای

شعر از بهروز آورزمان

 

معدن خسته ز دیواره فرو می ریزد

 

معدن خسته ز دیواره فرو می ریزد
شک ندارم دل بیچاره فرو می ریزد

تو زنی ترجمه اشک پی اشک ولی
مرد از درد به یکباره فرو می ریزد

میل تو سر به فلک می زد و می دانستم
خواهش سرکش فواره فرو می ریزد

عشق چون لانه بی پیکره قمری هاست
باد می آید و همواره فرو می ریزد

بخت من تکه زغالی ست در آتشگردان
گر نباشد دمی آواره فرو می ریزد

خواب دیدم جسدم بر سر دستان تو بود
ابر می بارد و ... کفاره فرو می ریزد

شعر از بهروز آورزمان

 

نه، چشم دیدن ندارم در پیش تو دیگری را

 

نه، چشم دیدن ندارم در پیش تو دیگری را
قدری رعایت کن ای زن ! این مرد شهریوری را

کاشان پیراهن تو در دست بی غیرت باد
هرسو پراکنده کرده عطر خوش قمصری را

اینک بخارای من در تسخیر تاتار چشمت
ها... چند روزی رها کن این طرز یغماگری را

با شال شب می پسندم در آسمان ماه خود را
ولله طاقت ندارم مهتاب بی روسری را

لالایی سینه ی تو بی خواب کرده دلم را
آرام کن لرزش این گهواره ی مرمری را

من شاعرم عاشق تو چیزی ندارم جز اینکه
تنها به پایت بریزم این واژه های دری را

آغوش مردادی تو...شبهای شهریور من...
رنگی بزن عاشقانه تقویم ناباوری را

هم دل به عشق تو دادم هم سر به راهت سپردم
با من بیا همدلی کن آغاز کن همسری را !

فرصت شبیه همین شعر گاهی فقط چند بیت است
لبریز از بوسه ات کن این مصرع آخری را

شعر از بهروز آورزمان