در ره عشقت ای صنم شيفتۀ بلا منم


در ره عشقت ای صنم شيفتۀ بلا منم
چند مغايرت کنی با غمت آشنا منم

پرده بروی بسته ئی زلف بهم شکسته ئی
از همه خلق رسته ئی از همگان جُدا منم

نور توئی تتق توئی ماه تُوئی افق توئی
خوان مرا فُنُق توئی شاخۀ هندوا منم

شِير توئی شکر توئی شاخه توئی ثمر توئی
شمس توئی قمر توئی ذرّه منم هبا منم

نخل توئی رطب توئی لعبت نوش لب توئی
خواجۀ با ادب توئی بندۀ بی حيا منم

کعبه توئی صنم توئی دَير توئی حرم توئی
دلبر محترم توئی عاشق بی نوا منم

من زيم تو نيم هم نی زکم و زبيش هم
چون بتو متصل شدم بی حد و انتها منم

شاهد شوخ دلبرا گفت بسوی من بيا
رسته ز کِبر و از ريا مظهر کبريا منم

طاهره خاکپای تو مست می لقای تو
منتظر عطا ئی تو معترف خطا منم

شعر از طاهره قزوینی


خال بکنج لب يکی طرّۀ مشک فام دو


خال بکنج لب يکی طرّۀ مشک فام دو
واۓ به حال مُرغ دل دانه يکی و دام دو

محتسب است و شيخ و من صُحبت عشق در ميان
از چه کنم مجابشان پخته يکی و خام دو

از رخ و زلف ای صنم روز من است همچو شب
واۓ بروزگار من روز يکی و شام دو

ساقی ماهروی من از چه نشسته غافلی
باده بيار می بده نقد يکی و دام دو

مست دو چشم دلرُبا همچو قرابه پُر ز می
در کف ترک مست بين باده يکی و جام دو

کُشته تيغ ابرويت گشته هزار همچو من
بسته چشم جادويت ميم يکی ولام دو

وعده وصل ميدهی ليک وفا نمی کُنی
من بجهان نديده ام مرد يکی و کام دو

گاه بخوان سگِ درت گاه کمينه چاکرت
فرق نمی کند مرا بنده يکی و نام دو

شعر از طاهره قزوینی


هان صُبح هُدیٰ فرمود آغاز تنفس


هان صُبح هُدیٰ فرمود آغاز تنفس
روشن همه عالم شد زآفاق و زانفس

ديگرننشيند شيخ بر مسندِ تزوير
ديگر نه شود مسجد دُکّان تقدّ س

ببريده شود رشتۀ تحت الحنک ازدم
نه شيخ بجا مانَد نه زرق و تدلّس

آزاد شود دهر زاوهام و خرافات
آسوده شود خلق ز تخييل و توسوس

محکوم شود ظلم ببازوی مساوات
معدوم شود جهل ز نيروی تَفَرّس

گسترده شود در همه جا فرش عدالت
افشانده شود در همه جا تخم تونّس

مرفوع شود حکم خلاف از همه آفاق
تبديل شود اصل تباين به تجانس

شعر از طاهره قزوینی


چشم مستش کرد عالم را خراب


چشم مستش کرد عالم را خراب
هر که ديد افتاد اندر پيچ و تاب

گردش چشم وی اندر هر نظر
می ربايد جملۀ اهل لباب

گو چه آيد زين دل مجنون محض
کوزده در خيمۀ ليلیٰ قباب

خيمۀ آتش نشينان پُر شرر
آتش با شُعله زد در هر حجاب

گر نه باشد نار مُوسیٰ در ظهوُر
از چه کل محوند و اندر اضطراب

خواهم از ساقی بجامم طفحه ی
تا بگويم با تو سرّ ما اجاب

هان نگر بر ما بعين باصره
تا ببينی وجه حق را بی نقاب

آمد از شطر عمائی در نزول
با تجلّی رخی چُون آفتاب

شعر از طاهره ی قزوینی


گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو


گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام
خانه به خانه، در به در، کوچه به کوچه، کو به کو

دور دهان تنگ تو، عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه، گل به گل، لاله به لاله، نو به نو

می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله، یم به یم، چشمه به چشمه، جو به جو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار، پو به پو

در دل خویش طاهره، گشت و نجست جز تو را
صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو

شعر از طاهره ی قزوینی ( قرةالعین )