از این لشکر کسی بی لطفت از دنیا نخواهد رفت

 

از این لشکر کسی بی لطفت از دنیا نخواهد رفت
کسی با تشنگی از ساحل دریا نخواهد رفت

شهادت می دهد سرهای سربازانت از این پس
بجز سربند "نامت" پرچمی بالا نخواهد رفت

پسر دادیم و سر دادیم و عالم را خبر دادیم
که با خون جگر مهر تو از دلها نخواهد رفت

شلمچه یا دمشق, از عکسهای هر دو مردستان
یقین دارم که این لبخند پر معنا نخواهد رفت

دوات خون تدارک دیده اند اینجا حبیبانت
که عاشق با شهادتنامه بی امضا نخواهد رفت

چراغ خیمه ات را ذره ای هم کم مکن ای عشق
تو بیعت هم که برداری کسی از ما نخواهد رفت

شعر از سعید صاحب علم

 

دنیا مگو که بر لب گور ایستادن است

 

دنیا مگو که بر لب گور ایستادن است
بر پرتگاه رنج شعور ایستادن است

نای گریز و جای نشستن نمانده است
در بزم عمر شرط حضور ایستادن است

ما کودکیم و طاقچه ی عاشقی بلند
تنها امید، روی غرور ایستادن است

در جبر عشق داعیه ی حفظ اختیار
با ظرف یخ کنار تنور ایستادن است

ای صخره ی شکسته گلایه نکن به موج
برخیز! کار سنگ صبور ایستادن است

از دور زل بزن به رقیبت کنار او
گاهی تمام عشق به دور ایستادن است

شعر از سید سعید صاحب علم

 

وقتش رسیده مثل من امروز برداری

 

وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری

دستان من خاکی ست ، قدری گریه کن بانو !
دستم معطر می شود وقتی که می باری

دیشب به یادت "گریه ها" را خواندم از اول
اصلا کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری ؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعا
من هم به آن چیزی می اندیشم که تو ... آری !

ترکت نخواهم کرد من با اینکه می دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری . . .

شعر از سعید صاحب علم

 

مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده

 

مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هر که در عشق رکب خورده کنار افتاده

فصل تا فصل خدا بى تو هوا یک نفره است
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده

هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم
پرده هایى است که در قلب انار افتاده

پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده

حس من بى تو به خود نفرت دانشجویى ست
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده

سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورد که تار افتاده!

شعر از سیدسعید صاحب علم

 

یک جسد از سر دیوار ده آویزان است


یک جسد از سر دیوار ده آویزان است
رعیتی بوده که پنداشته لابد خان است

هر چه ما آه کشیدیم تو خوشحال شدی
کینه و عشق دو تا خاصیت از انسان است

ماه آبادی ما ! گر چه تو کامل شده ای
باز یک نیمه ات از مردم دِه پنهان است

کدخدا معتمدت کرد و به مردم می گفت:
صاحب ذوق عجیبی ست ولی چوپان است !!!

فرق بهلول و تو در مصلحت ظاهر بود
نزد ما فاضل و دیوانه ی ده یکسان است

مُتولی شده بودیم و نگفتی تو به ما
این حرم جعلی و این مقبره ها دکان است

این خرافات اهالی ست و ان شاءالله
دزدی از مزرعه ها زیر سر شیطان است

صبح فردای همین واقعه اما خودجوش
هر که غارت شده در خانه ی تو مهمان است !

چشم من زل زده در چشم تو خود میدانی ...
در نظر بازی ما دهکده ای حیران است

گاه بد نیست به فرجام خودت زل بزنی
یک جسد از سر دیوار ده آویزان است

شعر از سعید صاحب علم