تار موهای درازش کج کلاهی می کند


تار موهای درازش کج کلاهی می کند
عطر شب بو را به سمت شانه راهی می کند

چشم هایش فتنه ای دیگر به پا کرده که او
در لباس شوروی مشروطه خواهی می کند

آنچه دست زلزله با ارگ تبریزم نمود
با دل آشفته ام او با نگاهی می کند

پایتخت اقتدارم را به چنگ آورد و حال
در درون کشور جان پادشاهی می کند

آه! دلتنگم چرا که سرگرانی های رود
تُنگ را ارزانی دنیای ماهی می کند

او بهشتی بوده و هرگز ندانسته که خود
آدم است و گاه گاهی اشتباهی می کند

بعد صدها سال اینک وقت سنجش سر رسید
در دلش احساس خام بی گناهی می کند

شعر از فرهاد ایار


چتر من در شُر شُر باران به دست آوردمت


چتر من در شُر شُر باران به دست آوردمت
ناجی ام، در ورطه ی طوفان به دست آوردمت

من به تو مشتاق بودم تو به من، حوا ولی
عاقبت با حیله ی شیطان به دست آوردمت

قهوه می خوردم به شوق بودنت در فال خود
از نقوش داخل فنجان به دست آوردمت

یوسفی بودم که رنج حبس را بر جان خرید
در ازای صبر بر زندان به دست آوردمت

گنج بی همتای من بر خود ببال اکنون که من
از درون خانه ای ویران به دست آوردمت

گفته بودی: "سخت باشد اینکه مال من شوی"
من ولی دیدی چقدر آسان به دست آوردمت

رند بودم تا که در رفت از دهانت جمله ی:
"خب بیا این گوی و این میدان"، به دست آوردمت

شعر از فرهاد ایار


تا شدم درگیر تو دیگر حواسم پرت شد


تا شدم درگیر تو دیگر حواسم پرت شد
من نمی کردم خودم باور حواسم پرت شد

آن قدر از دیدن چشمان تو بیخود شدم
حرف ها جاماند پشت در، حواسم پرت شد

در شب تاریک موهایت غریب افتاده ام
در جهانی بی در و پیکر حواسم پرت شد

در بهشت تو میان بازوانت خوردم آن
میوۀ ممنوعه را بگذر حواسم پرت شد

من حواس جمع را بی عشق می خواهم چه کار
عشق من اصلا همین بهتر حواسم پرت شد

"سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل1"
تا شما را دید چون "قیصر" حواسش پرت شد

شعر از فرهاد ایار


تا شعر در حضور تو تقریر می شود


تا شعر در حضور تو تقریر می شود
هر واژه در نگاه تو تصویر می شود

آری تو آن سپیده صبحی که آسمان
با وسعت طلوع تو تسخیر می شود

وقتی نگاه می کنی از پشت پنجره
ماه تمام پیش تو تحقیر می شود

حس جدید شعر من از چشم های تو
بر واژه های کهـــنه سرازیـــر می شود

در وصـف ذره ذره ی تـو آسمان مـن
شاعر قلم به دست زمین گیر می شود

تو شاهکار خلقت و بانیّ حیرتی
از تو به نام معحزه تعبیر می شود

شعر از فرهاد ایار


وقتی که حال داری و لبخند می زنی


وقتی که حال داری و لبخند می زنی
تاریخ را به آتیه پیوند می زنی

تو با نگاه مخملی ات طرحی از غزل
بر ترمۀ سکوت هنرمند می زنی

با دامنی پر از گل بابونه طعنه به
گل های روی دامن الوند می زنی

با رشته های زلف درازت پلی شگفت
از باورم به عرش خداوند می زنی

با این همه دلم پر از آن حاکمیست که
با حکم او به دست دلم بند می زنی

یا رب! دلم عجیب شکسته است سنگ را
داری به سمت هر چه شکستند، می زنی

شعر ا ز فرهاد ایار