این روزهــا  کـــــه آینه هم  فکــر ظاهر است

 

این روزهــا  کـــــه آینه هم  فکــر ظاهر است
هرکس که گفته است خدا نیست کافراست

با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است

آن سایه ای که پشت سرت راه می رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است

کمتر  در  این  زمانه  بـــه  دل  اعتماد  کن
وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است

شاعر فقط برای خودش حرف می زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست

آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است

در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است

دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است

شعر از سید مهدی موسوی

 

که یک ستاره ی غمگین و شاد را بکشم

 

که یک ستاره ی غمگین و شاد!! را بکشم
که مرگ را بنویسم، که باد را بکشم

تمام مرثیه های جهان درون منند
که در نهایت اندوه، داد را بکشم!

کنار آینه می ایستم که در رؤیا
دو تا فرشته ی بی اعتماد را بکشم

دو قلب و تیر... دو سوراخ!... شاعری مرده
برای عشق کدامین نماد را بکشم؟!

شروع می کنم از لحظه ای که... از... از... از...
که آنچه مرد ندارد به یاد را بکشم

«فروغ » مرده و من توی گریه می خواهم
«که گیس دختر سیّد جواد را بکشم *»

شعر از سید مهدی موسوی

* و من چقدر از همه چیزهای خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
(کسی که هیچکس نیست، فروغ فرخزاد)

از کتاب "پرنده کوچولو؛ نه پرنده بود! نه کوچولو!"/انتشارات سخن گستر

 

 

معبدی باش آنور ِ تبّت تا در این شعر، زائرت باشم

 

معبدی باش آنور ِ تبّت تا در این شعر، زائرت باشم
برکه ای باش آخر دنیا، تا که مرغ مهاجرت باشم

می توانم که تا ته دنیا، می توانم تمام این شب ها
مست باشم ته هواپیما تا همیشه مسافرت باشم

یک قناری بغض کرده شوم، زیر شلّاق هات بَرده شوم
می توانم به خاطرت «بروم»، می توانم به خاطرت «باشم»

توی این داستان که بد بشوی، گریه و حبس تا ابد بشوی
تا که از مرز و کوه رد بشوی، بلدِ پشتِ قاطرت باشم!

تا که دیوی به منزلت آمد، تا که دشمن مقابلت آمد
هرکجا ترس در دلت آمد، با تو در حال مشورت باشم

هدف چند اتّهام شوی، لذّتی تا ابد حرام شوی
یک خیابان ناتمام شوی... همه ی عمر، عابرت باشم

عشق رؤیای ماست، خائن نیست! هیچ چی با تو غیرممکن نیست
می توانم تو را خیال کنم، می توانم که شاعرت باشم

شعر از سید مهدی موسوی

 

امشب شب جمعه ست،جمعه!... و تو غمگينی

 

امشب شب جمعه ست،جمعه!... و تو غمگينی
من در کنــــــارت هستــــم و من را نمــــی بينی

هـــی عکسها دور سرت  در گريــــه می گردند
«آهنگران» ، «چمران» ، «جهان آرا» و «آوينی»

يادت ميايد: « قرمه سبزی دوست دارم با... »
از انعکـــاس عکس گنگت  داخل سينـــی

« احمد» پدر را اشتباهی محض می داند
خط می زند« زهرا» مرا از دفتر دينــی!

تو مثل سابق پيش من در چادری گلدار
با آن دهان و چشم و ابرو و لب و بينی

در رکعت سوّم بـــه شک افتاده ای انگار
و پشت شيشه می زند باران سنگينی!

دارند می پوسند با تو ، با زمان ، با عشق
بر روی ميــــز کار من گلهــــای تـزئينــــی

از من چـــه مانده جـــز دو تا تصوير بر ديوار
يک راديو ، يک خاطره ، يک فرش ماشينی

شـبها ميان سجـده می آيی به آغوشم
امـــّا نمی فهمد تو را اين شهر پايـيـنی!

تا صبـــح گريــــه می کنم در عطر موهايت
سر را که بالا می کنی من را نمی بينی...

شعراز سید مهدی موسوی

 

اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد


اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد
اگر که عشق، لبالب شود به لب برسد

که سال ها بدوی، قبل خط ّ پایانی
یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد

شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!

که هی سه نقطه بچینی اگر... ولی... شاید...
کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید

شعر از سید مهدی موسوی