اي آنکه در گلوي تو شوق شراب نيست

 

اي آنکه در گلوي تو شوق شراب نيست
درد تو آنچنان که نوشتند آب نيست

تغيير نسبت عطش بي حساب تو
با اشکهاي مرثيه خوان بي حساب نيست

چندي ست مثل حُرّ به دو راهي رسيده ام
اما مرا جسارت آن انتخاب نيست

من با جهاد اکبر تو همدلم ولي
در عيش لذتي ست که در انقلاب نيست

هر پنجه که علم بکشد نيست ماه قوم
هر ذره اي که نور دهد آفتاب نيست

من در به در ذليل امان نامه ام ولي
عباس تو به فکر حساب و کتاب نيست

بر شاعرت ببخش اگر اين سروده نيز
چون روضه هاي رايج پر آب و تاب نيست

شعر از غلامرضا طريقي
 

اي آنکه در گلوي تو شوق شراب نيست

 

اي آنکه در گلوي تو شوق شراب نيست
درد تو آنچنان که نوشتند آب نيست

تغيير نسبت عطش بي حساب تو
با اشکهاي مرثيه خوان بي حساب نيست

چندي ست مثل حُرّ به دو راهي رسيده ام
اما مرا جسارت آن انتخاب نيست

من با جهاد اکبر تو همدلم ولي
در عيش لذتي ست که در انقلاب نيست

هر پنجه که علم بکشد نيست ماه قوم
هر ذره اي که نور دهد آفتاب نيست

من در به در ذليل امان نامه ام ولي
عباس تو به فکر حساب و کتاب نيست

بر شاعرت ببخش اگر اين سروده نيز
چون روضه هاي رايج پر آب و تاب نيست

شعر از غلامرضا طريقي

 

سلام ای که شکستی بلور جان مرا

 

سلام ای که شکستی بلور جان مرا
زدی به خون جگر لقمه لقمه نان مرا

سلام ای که سپردی به جرم خيره سری
زمانه تخته کند دکه‌ی دهان مرا

به دست چرخ فلک پتک آهنی دادی
که تکه‌تکه کند مغز استخوان مرا

مرا به آتش سيگار رهنمون گشتی
که دود محو کند سرخی زبان مرا

به مرغ هم قفسم وعده‌ی جنان دادی
که تنگ‌تر بکند حيطه‌ی جهان مرا

به نام عشق مرا از خودم بريدی و بعد
گره به سنگ زدی قلب مهربان مرا

چه بود نيت‌ات از خلقتم که اين همه سال
به سنگ‌ها زده‌ای چشمه‌ی روان مرا

بيا تمام کن اين قهر را و از سر مهر
به احترام سلامم بگير جان مرا

شعر از غلامرضا طریقی

 

اشکي که روي گونه ي ما خط کشيده  است

 

اشکي که روي گونه ي ما خط کشيده  است
خون مقطري ست که رنگش پريده است

هر اشک ما چکيده ي صدها شکايت است
امشب ببين چقدر شکايت چکيده است

قلب من و تو گنبد سرخي است که در آن
روح رحيم حضرت عشق آرميده است

مقرون به صرفه نيست که عاشق شويم چون
دوران اوج عشق به پايان رسيده است

اينجا مشخص است که گنجشک چند بار
از لانه اش بدون مجوز پريده است

حتي مشخص است کجا و چگونه شمع
پروانه را شبانه به آتش کشيده است

در شهر ما بهارِ پر از گل رباعي است
پاييز، مثنوي ست ، زمستان قصيده است

من شاعر قصيده ام اما دو خط کج
با پنبه اي سر سخنم را بريده است

طبق مقررات غزل گفته ام ولي
حرفي غريبه بين حروفم خزيده است

شاعر پس از تحمل تبعيد در وطن
بنيانگذار دولت قدرت نديده است

شعر از غلامرضا طريقي

 

من آن يخم که از آتش گذشت و آب نشد

 

من آن يخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعاي يک لب مستم که مستجاب نشد

من آن گلم که در آتش دميد و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد

نه گل که خوشه ي انگور گور خود شده اي
که روي شاخه دلش خون شد و شراب نشد

پيمبري که به شوق رسالتي ابدي
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد

نه من که بال هزاران چو من به خون غلتيد
ولي بناي قفس در جهان خراب نشد

هزار پرتو نور از هزار سو نيزه
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد

به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صداي هيچ خروسي حريف خواب نشد

شعر از غلامرضا طريقي