گاهی گاهی همین که دل به کسی بسته‌ای، بس است

 

گاهی همین که دل به کسی بسته‌ای، بس است
بغضت ترک‌ترک شدو نشکسته‌ای، بس است

گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبه‌تر شدی و خسته‌ای، بس است

اهل زمین همیشه زمین‌گیر می‌شوند
یک بال اگر از این قفست رَسته‌ای، بس است

در مرزِ عشق و وصل، تو ابن‌السّلام باش
با این‌همه تضاد،چو پیوسته‌ای،بس است

این دور، دورِ حدِّ اقل‌های عاشقی‌ست
در حدّ یک نگاه که وابسته‌ای، بس است

سیدمهدی طباطبایی

 

نیستی، طی کردن این راه زجرم می دهد

 

نیستی، طی کردن این راه زجرم می دهد
خاطرات سرد آذر ماه زجرم می دهد

خاطرات قهوه خوردنها و فال قهوه در
کافه های دنج کرمانشاه زجرم می دهد

باز کن آغوش خود را تا کمی گرمم شود
راهروی سرد دانشگاه زجرم می دهد

بیشتر از حال و روز خود برای من بگو!
جمله های مبهم کوتاه زجرم می دهد

دوستم یک هفته پیش، از من سراغت را گرفت
راستش این خیل خاطر خواه زجرم می دهد

***

بودی و حال تمام شعرهایم خوب بود
نیستی، این عاشقانه آه... زجرم می دهد

شعر از زینب اکبری سردهلقی

 

عن قریب است،بخواهد که دلم را ببرد

عن قریب است،بخواهد که دلم را ببرد
دست من را بکِشد تا تهِ دنیا ببرد

پشت ویرانه ی شب،خانه ی امنی دارد
آمده تا که مرا هم به همانجا ببرد

حرف هایی بزند،بند بیاید نفسم
قصد دارد که مرا باز به رؤیا ببرد

با نوای نی وتنبور به رقص آوَرَدم
با نگاهش به همان عالم معنا ببرد

به نظر می رسد او حال مرا می فهمد
قصد دارد که به آینده ی زیبا ببرد

او همانست،خدا می چکد از چشمانش
آمده تا که مرا معجزه آسا ...ببرد

شعر از صنم نافع

 

لابد از احوالم به تو آمار دادند

 

لابد از احوالم به تو آمار دادند
گفتند نزدیکش نشو،هشدار دادند

حتماً شنیدی زخمهای من عمیق است
مردانِ بسیاری مرا آزار دادند !

وقتی صدای ربنّا در آسمان ریخت
وقتی که در بن بستمان افطار دادند:

خون در سرم یخ زد، قبول افتاد دردم
هی گریه کردم، هی به من سیگار دادند

انگار دستانت گلویم را گرفتند
افکار منفی دست روحم کار دادند

اوضاع تهرانم غم انگیزست بی تو
شبهای غم،فرمان تار و مار دادند

رفتی و پشت کوچه ها انگار خالی ست
گلهای پیچک تکیه بر دیوار دادند

شعر از صنم نافع

 

چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد

 

 

چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشد

یاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم:
غنچه‌ای بود که گل کرد ولی چیده نشد

من نظربازم و کم معصیتی نیست ولی
چه‌بسا طعنه‌زدنهای تو بخشیده نشد

ای که مهرت نرسیده ست به من، باور کن
هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشد

عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند
سعى كردم كه بفهمانم و فهمیده نشد

شعر از سجاد سامانی