شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیالم

 

شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیالم
به سویت می دوم با کودکانی که به دنبالم

تمام ابرها بر شانه ی من گریه می کردند
گرفتم آسمان خسته را زیر پر و بالم

نمی دانی چطور آرام کردم کودکانت را
گرفتم قطره های اشک را با گوشه ی شالم

ببین بر چهره ی من رد پای باد و باران را!
ببین بی عمر نوح امروز، بانویی کهن سالم!

نشد لبریز در توفان غم ها کاسه ی صبرم
به آن پروردگاری که خبر دارد از احوالم

اگر عمری بماند تا کنارت سیر بنشینم
برایت شرح خواهم داد از اندوه چهل سالم

میان رفت و آمدهای قایق های سرگردان
به غیر از کشتی ات راه نجاتی نیست در عالم

شعر از اعظم سعادتمند

 

باور نکن پای رقیبی در میان باشد


باور نکن پای رقیبی در میان باشد
من می روم تا عشق سهم دیگران باشد

سر می گذارم روی زانویم نمی خواهم
برشانه هایت دیگر این بار گران باشد

تنها رهایم کن نگهبانی نمی خواهم
بهتر که این گنجینه دست یاغیان باشد

در شعرهایم دیگر از شیراز می گویم
حتی اگر عمری دلم در اصفهان باشد

چون زنده رود آن قدر مغرورم که میمیرم
تا نام من بی نام دریا جاودان باشد

این عشق را می خواستم روزی به هر قیمت
حالا نمی خواهم اگر هم رایگان باشد

شعر از اعظم سعادتمند


درگیر تردیدم میان راه و بیراهم


درگیر تردیدم میان راه و بیراهم
گاهی تو را می خواهم و گاهی نمی خواهم

از دور مثل قله ای سر سخت و مغرورم
افسوس از نزدیک اما کوهی از کاهم

از خود مکدر میشوم وقتی نمی فهمم
در کار خلقت چیستم ؟ آیینه یا آهم

در پنجه ات جز قطره های آب چیزی نیست
من یک فریب کوچکم تصویری از ماهم

می خواستم پیغمبرم باشی ولی ای عشق
روزی مسلمان بودم و امروز گمراهم

شعر از اعظم سعادتمند


من و هراس سقوط از فراز  جاذبه ها


من و هراس سقوط از فراز  جاذبه ها
که راه می روم از روی تیزی لبه ها

شنیدنی است کشیشی که اعتراف کند
شنیدنی تر از آن اعتراف راهبه ها

مرا به قطب خودت قطب عشق می بردی
مخالف جهت بادها و عقربه ها

حساب کردم از این عشق سودها ببرم
غلط ازآب درآمد ولی محاسبه ها

و اعتماد به عشقت نتیجه اش این شد
زنی رها شده ام درهجوم شائبه ها

شعر از اعظم سعادتمند


چشمم مقابل تو و می ترسم از گناه

 

چشمم مقابل تو و می ترسم از گناه
با اینکه گفته اند حلال است یک نگاه

مبهوت و مات خلقت خویشم چه ساخته است
پروردگار من که نه آیینه ام نه آه

چون سرنوشت خویش به بیراهه می روم
ناچارم از ادامه ی این راه اشتباه

ای آفتاب ، روشنیت را دریغ کن
حتی بگیر سایه ی خود را از این گیاه

عمری که می روی و به تدریج می کشی
یکباره راحتم کن و از رنج من بکاه

هرگز گمان مکن که مرا صید کرده ای
با پای خویش آمده ام تا شکارگاه

شعر از اعظم سعادتمند