اگر که سنگْ زني ، جُز به سوي شير مزن

 

اگر که سنگْ زني ، جُز به سوي شير مزن
بزرگ باش و به سگ هاي در مسير مزن!

که سنگْ در کفِ تو کيمياي کمياب است
به هوش باش و به نامردمِ حقير مزن!

به نانِ سفره ي بي مايگان نگاه مکن
گرسنه باش! ولي لب به اين فطير مزن!

زِ آتشِ حسدِ ديگران بپز ناني ،
ولي به مزمزه انگشت در خمير مزن!

دراين مسير ، پلنگِ نکشته بسيار است
نگاهدار و به هر خوکِ مُرده تير مزن!

کمين گرفته ي شيري ! بمان و زود مرو
اگر که وقت دهد دست ، دور و دير مزن!

شعر از حسين جنتي

 

خوشا مراتب درویشان،که هو کشیدم و آهی رفت.....

 

خوشا مراتب درویشان،که هو کشیدم و آهی رفت....
تفاوتی نکند ما را،که شیخی آمد و شاهی رفت....

که شیخ و شاه در این عالم،دو ذره اند به ناچیزی،
فلک ندیده می انگارد،که برگی آمد و کاهی رفت....

خوشا به آینه بودن ها،ز چهره رنگ زدودن ها،
هزار زنگی اگر آمد،سیاه بود....سیاهی رفت....

هزار شکر که با خویشان،که با جماعت درویشان،
به یک گلیم توانم بود،اگر صواب و گناهی رفت....

خوشم که فردم و درویشم!در این جهان منم و ریشم!
تفاوتی نکند پیشم،که باد در چه کلاهی رفت!!

شعر از حسین جنتی

از مجموعه غزل "ی"/ انتشارات فصل پنجم

 

از من مپرس صبرِ نمايانِ من کجاست،

 

از من مپرس صبرِ نمايانِ من کجاست،
خود ديده اي که چاکِ گريبانِ من کجاست!

با اين دهانِ خون شده حالِ جواب نيست،
از مُشتِ او بپرس که دندانِ من کجاست!

اي دستِ بي نمک! که وبالي به گردنم!
از او سراغ کن که نمکدانِ من کجاست!

اي چشمِ تر! به نامه ي اشکِ روان بپرس،
_ از روي من _ که پس لبِ خندانِ من کجاست؟

زين رهزنانِ گردنه فرسا دلم گرفت
يارب! خروشِ قافله گردانِ من کجاست؟!

انگشترم، ولي به کفِ ديو رفته ام
ياران! نشان دهيد سليمانِ من کجاست؟

بيمار شد دلم ز غمِ بيشمارِ دهر
ساقي کجاست؟ شيشه ي درمانِ من کجاست؟

بهتر که سر به گوشه ي مستي فرو برم،
آن آستينِ گريه ي پنهانِ من کجاست؟!

شعر از حسين جنتي

 

مي کشتمت! وساطت ايمان اگر نبود

 

مي کشتمت! وساطت ايمان اگر نبود
پرواي نان و پاس نمکدان اگر نبود

بي شانه ي تو سر به کجا مي گذاشتم
اي نارفيق کوه و بيابان اگر نبود

پيراهنم به دادِ منِ تنگدل رسيد،
خود سينه مي شکافت، گريبان اگر نبود!

در رفته بود اين جگر از کوره، بي گمان
همراهِ صبر، همتِ دندان اگر نبود!

از اين جهان سفله به يک خيزش بلند،
رد مي شديم، تنگي دامان اگرنبود!

مي گفتمت چه ديده ام و چيست در دلم،
اين ترسِ خنده آورم از جان اگر نبود!

شعر از حسين جنتي

 

هرچند مدتي ست که نانم نمي رسد،

 

 هرچند مدتي ست که نانم نمي رسد،
گوشِ کسي به آه و فغانم نمي رسد!

تنگ است راهِ سينه چنان، کز هجومِ بغض،
حرفِ شکايتي به زبانم نمي رسد

ننگِ درازدستي ام از سر گذشته است،
شادا که دستِ من به دهانم نمي رسد!

سروِ چهارفصلِ بلند ايستاده ام!
هرگز زيان زِ بادِ خزانم نمي رسد

ابله! منم که نانِ من از شعرِ من جداست!
بي نان، خلل به طبعِ روانم نمي رسد

زان شاعران ني ام که بگريم چو سفلگان
تا خلعتي زِ " خواجه فلانم " نمي رسد!

بسيار شاعران که سوارند و فربه اند
زآنان يکي به گَردِ بيانم نمي رسد

شعر از حسين جنتي