در این هوای نفسگیر، باد گم شده است


در این هوای نفسگیر، باد گم شده است
سکوت مانده و فریاد و داد گم شده است

به جنگِ آینه برخاستند صدها سنگ
به قلب ثانیه، تصویرِ داد گم شده است

ز داس تیز ستم، باغ جهل شد آباد
ز چشم مدرسه، نور سواد گم شده است

هوای کوچه و بازار پُر شد از گریه
صدای خنده و آواز شاد گم شده است

به هر گذار ببین سبز گشت یک بنگاه
ولی کتاب‌فروشی ز یاد گم شده است

مگر ولایت تهران از آسمان افتاد
که شهرهای دگر را عماد گم شده است

به شهرهای کلان شد زیاد جمعیت
دهات در شبِ این برف و باد گم شده است

عرب گرفت دوباره تمام ایران را
شکوهِ کورش و تاریخ ماد گم شده است

شعر از جلال قیامی میرحسینی


در این دو روزِ هستی، لِه شد گُل وجودم


در این دو روزِ هستی، لِه شد گُل وجودم
هر خوش دلی که دیدم، خون شد دل حسودم

دزدیده خنده کردم، ناگه فلک مرا دید
از هم گسیخت با خشم، یک باره تار و پودم

تاب و توان ز پا رفت، نور از دو دیده بگریخت
سینه به خِس خِس افتاد، بر خاک و خُل غنودم

روز و شبم همیشه، تاریک بود، تاریک
از بس که گریه کردم، از بس که بد شنودم

ای روزگار وحشی، دیگر مرا رها کن
در این سرای خاکی، انگار کن نبودم

شعر از جلال قیامی میرحسینی


این چه قوم‌اند که بی بال و پرم می‌خواهند؟


این چه قوم‌اند که بی بال و پرم می‌خواهند؟
یا که افسرده و خونین جگرم می‌خواهند؟

هیچ کس از منِ بی چاره، سراغی نگرفت
دل یقین کرد که، بی چاره ترم می خواهند!

سوختم زآتش فهم و نظر و ادراکم
آه از این خلق، که همواره خَرم می خواهند!

از حسودان چه شکایت کنم؟ این تیره دلان
تلخ و درمانده و با چشمِ ترم می خواهند

ماندنم خار به چشمانِ پدر سوخته هاست
پس عَجب نیست اگر در به درم می خواهند

من به بیداری و هشیاری خود، می بالم
گرچه فرصت طلبان، کور و کرم می خواهند

شعر از جلال قیامی میرحسینی


من از شکفتن گل در بهار بیزارم


من از شکفتن گل در بهار بیزارم
ز رقص لاله در این لاله‌زار بیزارم

مرا به نقش و نگارِ بهار کاری نیست
که از بهار و سرود هَزار بیزارم

تو حالِ این دلِ در بند را چه می‌فهمی؟
قسم به آینه، از این حصار بیزارم

مرا امید به آینده نیست، پس نشگفت
اگر ز مردمِ امّیدوار بیزارم

از این زمان تباه و از این فضای سیاه
از این دیار و از این روزگار بیزارم

شعر از سید جلال قیامی میرحسینی


گونه های مرده را با گریه ،بوسیدن چه سود؟


گونه های مرده را با گریه ،بوسیدن چه سود؟
یا به قبر مردگان ِ خویش،نازیدن چه سود؟

من که می میرم برای یک کف ِ نان ،صبح و شام
چون که مُردم ،بر مزار مرده ،گرییدن چه سود؟

مرده را ول کن؛به داد ِ آدم ِ زنده برس
مرده را از آفرین ها رتبه بخشیدن ،چه سود؟

راه اگر نیکوست،رهرو باش،ای خوب!ای عزیز!
ورنه بر دور ِ ضریح مُرده ،چرخیدن چه سود؟

خسته ام از زندگانی،خسته ام از این وجود
آخر ای یاران!درین مرداب ،گندیدن چه سود؟

ای بلای جان!هنر!تا زنده ام سودم رسان
ورنه بعد از مردنم،مشهور گردیدن چه سود؟

شعر از جلال قیامی میرحسینی