چه ﺑﻮﺩ؟ﺟﺰ خفگی،ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺑﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ

 

چه ﺑﻮﺩ؟ﺟﺰ خفگی،ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺑﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ
ﺷﺒﯿﻪِ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻗﺪﯾﻢ ﻧﺒﻮﺩ

ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﻑ ﭘﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ سهمِ مان ﭼﯿﺰﯼ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺷﻠﯿﮏِ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ

ﺗﮕﺮﮒ می زﺩ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺩﻭ ﮔﻨﺠﺸﮏِ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ

***

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻗﺴﻢ: ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ...ﺁﻥ ﺑﻮﺳﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﯿﻢ ، ﻧﺒﻮﺩ

ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﻧﺒﻮﺩ...

شعر از حامد ابراهیم پور

از مجموعه شعر "آوازهایی از طبقه سوم" / انتشارات فصل پنجم

 

چقدر گل بشوي، باد پرپرت بکند

 

چقدر گل بشوي، باد پرپرت بکند
چقدرگريه کني،گريه لاغرت بکند

چقدر صبر کني تا بزرگ تر بشوي
که دست هاي پدر،روسري سرت بکند

به گريه از لب ديوارِ پيش رو بپري
جهان روانه ي ديوارِ ديگرت بکند

به رازهاي تني تازه اعتماد کني
و يک تصادف بي ربط، مادرت بکند

شبيه آهويي گوشه ي طويله شوي
که زندگي بکني ، زندگي خرت بکند

لباس تا شده اي روي بند رخت شوي
عبور هر ابري روز و شب ، ترت بکند

چقدر صبر کني تا دوباره پرت شوي
که زندگي يک فنجان لب پَرَت بکند

فرار کن طرف مرگ ، التماسش کن
فرار کن...شايد مرگ باورت بکند ...

شعر از حامد ابراهيم پور

 

چه بود؟ جز خفگي،جز سکوت و بيم نبود

 

چه بود؟ جز خفگي،جز سکوت و بيم نبود
شبيه خانه... ولي خانه ي قديم نبود

ميان برف پريديم و سهم مان چيزي
به جز نوازش شليک مستقيم نبود

تگرگ مي زد و طوفان گرفته بود،اما
کسي به فکر دو گنجشک ِ روي سيم نبود

کسي به گربه ي نزديک ِتنگ ،سنگ نزد
کسي به ياد دو تا ماهي ِ يتيم نبود

تو را به گريه قسم :بازگرد...آن بوسه
براي آنکه خداحافظي کنيم نبود

من و تو دور شديم و خدا نگاه نکرد
من و تو دور شديم و خدا کريم نبود

شعر از حامد ابراهيم پور

 

قسمتت بود پيرتر بشوي ، رنگ افسوس ، طرح غم باشي

 

قسمتت بود پيرتر بشوي ، رنگ افسوس ، طرح غم باشي
به تو هربار سوء ظن ببرند، و تو هربار متهم باشي

حرف از آغوش و عشق کم بزني ، در دل پاره ات قدم بزني
زخم يک سايه ي لگد خورده ، پشت يک مرد محترم باشي

حرمت ذاتي ات سقوط کند ، روح سقراطي ات سقوط کند
پشت تنهايي ات سکوت کني ، حسرت چند قطره سم باشي

قسمتت بود ناپديد شوي ، بروي ماضي بعيد شوي
يا که يک حسّ شرمگين وسطِ جمله ي "عاشقت شدم "باشي

فکر يک شانه آتشت بزند ، حسرت خانه آتشت بزند
وسط گريه ي شبانه پُر از ، هوس چاي تازه دم باشي

شانه ات را دوباره خم بکنند ، دست و پاي تو را قلم بکنند
عاقلانه به مرگ فکر کني ، باز ديوانه ي قلم باشي

شعر از حامد ابراهيم پور

 

به دنبال مزاحم های زن های محل بودی !


به دنبال مزاحم های زن های محل بودی !
برایت زورخانه یا علی می گفت...یل بودی !

به هر ژیگول سیلی می زدی-در جا زمین می خورد ! -
به هر نامرد خنجر می زدی ، بابا شمل بودی !

تو را چل گیس، هرشکلی که بودی روی سر می برد
کلاهِ شاپویت را صاف می کردی... کچل بودی!

تمام روز چه چه میزدی، درکافه با ایرج!
صدای خواندن تصنیف هایی پر غزل بودی

به تشخیصت تمام کوچه ها را نظم می دادی
شبیه اتحاد سازمانی بی ملل بودی!

لگدها، مشت هایت درهوا دائم معلق بود
برای نقش منفی ها، کتک خورها اجل بودی

برای دوربین ها تاب می دادی سبیلت را
میان عکس ها با نشمه هایی در بغل بودی

ولی رودست خوردی، ناگهان درعشق چسبیدی
شبیه یک مگس ...افتاده در ظرف عسل بودی

زمین و آسمان دور سرت آهسته می چرخید
شبیه تلخکی در استکان چای، حل بودی

رفیق نارفیقت پشت پا زد، شاپویت افتاد
زمین خوردی و مثل سرنوشت اسب شل بودی...

***

کسی در کوچه می میرد، کسی در کوچه هامان نیست
کسی در کوچه ها...اما تو روزی لااقل بودی...

شعر از حامد ابراهیم پور


پ ن : (شعر "مرثیه ای برای یک بازیگر فیلم فارسی"از مجموعه شعر"براندویی که عرقگیر خیس پوشیده"حامد ابراهیم پور-نشر فصل پنجم)