لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم

 

لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم
به تماشاگه بی نام و نشان آمده ایم

نامه دادیم که شاید برسد دست اجل
خودمان زودتر از نامه رسان آمده ایم

ذره ای بهره نبردیم از عالم نکند
ما فقط بهر تماشای جهان آمده ایم!

فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم
از غم لال نمردن به زبان آمده ایم

قدر یک ثانیه شادی نرسیدست به ما
عذر خواهیم اگر دلنگران آمده ایم

جانمان را به لب آورد خزانی که گذشت
لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم

شعر از فرامرز عرب عامری

 

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

 

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
و سالهاست برای خودش غمی دارد

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت
بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است
کسی که در دل سردش جهنمی دارد

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم
بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی"
برای خویش "مقام معظمی" دارد

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت
که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد

شعر از فرامرز عزب عامری

 

در سفره های خالی ما نان ندیدنیست


در سفره های خالی ما نان ندیدنیست
چتر مرا بگیر که باران ندیدنیست

سرما برای خوردن ما زوزه می کشد
امسال حال و روز زمستان ندیدنیست

من بی تو دردهای زیادی کشیده ام
در قاب گریه های تو درمان ندیدنیست

مانند گربه اینهمه سال است مادرم
مارا گرفته است به دندان ندیدنیست

با شیخ وبا چراغ شب وروز گشته ایم
سوگند می خوریم که انسان ندیدنیست

برگرد و نا امید به دیدار من نباش
لبخند پشت میله ی زندان ندیدنیست

چشمم به خنجریست که خود تیز کرده ام
دستان دوستان سر پیمان ندیدنیست

این روزها که هیچ امیدی به مرگ نیست
لبخند ما به نقطه ی پایان ندیدنیست

شعر از فرامرز عرب عامری


بین خدا با کد خدای ده تبانی شد


بین خدا با کد خدای ده تبانی شد
از روز بعدش طور دیگر حکمرانی شد

آن سال بارانی نیامد رودها خشکید
حال تمام باغ و بر هامان خزانی شد

غمهای ما سی سال طی شد با همین منوال
پیری به دنیا آمد و مرگ جوانی شد

سی سال خیلی بود آخر مادرم دق کرد
سی سال خیلی بود بابایم روانی شد

هرکس که قوم کدخدا شد کدخدایی کرد
هرکس که فامیل خداشد، یار جانی شد

هر جا که کوچیدیم شهر کدخدایان بود
آخر نمی دانم بگو این زندگانی شد؟

دود و دمی شد هر کسی این صحنه هارادید
از فرط غمها هر که دیدم استکانی شد

بی بی م پشت چرخ خیاطی دلش پوسید
آبادی ما دار قالی ، دار فانی شد

سی سال خیلی بود رنگ هم دلی ها رفت
حتی شعار کدخداها هم زبانی شد

وقتی میان آرزوها خوابمان کردند
بین خدا با کدخدای ده تبانی شد

شعر از فرامرز عرب عامری


دادم به  ياد چشم تـو من لـم بـه تخته سنگ

 

دادم به  ياد چشم تـو من لـم بـه تخته سنگ
لـم بـا خيـال چشـم تـو دادم به تخته سنگ

اينـجـا  كنـا ر  سـا حـل  دريـا  دم   غـروب
دل مـي دهـنـد  آدم و عالـم بـه تخته سنگ

يك  عمـر بـي قـرار كـه شـايـد بـبينـمت
شـش روز هـفته عـاشقم  وشنبه تخته سنگ

دارم  شـبيـه رهـگـذران پـشـت مـي كنم
كم كم به خاطـرات  تـو كم كم به تخته سنگ

مـن سـنگـواره نيـستـم اي نـازنيـن  مـرا
چسبانده است عشق تو محكم به تخته سنگ

دريـا دم غـروب بـه مـن تـكيـه  مـي دهد
تبديل  كـرده اي تو مرا هـم بـه تخته سنگ

بـرشانـه هاي سنـگي مـن مـانده حـسرت
يك بـار  تكيـه دادن مـريم بـه تخته سنگ

دردم بـه سنـگ گفتـه شود خـرد  مي شود
از قلب تو سـراست زهـر جنبـه تخته سنگ

گفتـم كـه در نبـود تـو از دسـت مـي روم
گفتي  بـرو بـرو بـه جهنـم بـه تخته سنگ

شعر از فرامرز عرب عامری