دادم به ياد چشم تـو من لـم بـه تخته سنگ
دادم به ياد چشم تـو من لـم بـه تخته
سنگ
لـم بـا خيـال چشـم تـو دادم به تخته سنگ
اينـجـا كنـا ر سـا
حـل دريـا دم غـروب
دل مـي دهـنـد آدم و عالـم بـه تخته سنگ
يك عمـر بـي قـرار كـه شـايـد
بـبينـمت
شـش روز هـفته عـاشقم وشنبه تخته سنگ
دارم شـبيـه رهـگـذران پـشـت مـي كنم
كم كم به خاطـرات تـو كم كم به تخته سنگ
مـن سـنگـواره نيـستـم اي
نـازنيـن مـرا
چسبانده است عشق تو محكم به تخته سنگ
دريـا دم غـروب بـه مـن تـكيـه مـي
دهد
تبديل كـرده اي تو مرا هـم بـه تخته سنگ
بـرشانـه هاي سنـگي مـن مـانده حـسرت
يك بـار تكيـه دادن مـريم بـه تخته سنگ
دردم بـه سنـگ گفتـه شود خـرد مي شود
از قلب تو سـراست زهـر جنبـه تخته سنگ
گفتـم كـه در نبـود تـو از دسـت مـي روم
گفتي بـرو بـرو بـه جهنـم بـه تخته سنگ
شعر از فرامرز عرب عامری
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۱/۲۶ ساعت توسط م مهر
|