هر دمم مست به بازار کشی

 

هر دمم مست به بازار کشی
راستی چست و به هنجار کشی

می عشقم بچشانی و مرا
مست گردانی و در کار کشی

گاهم از کفر به دین باز آری
گاهم از کعبه به خمار کشی

گاهم از راه یقین دور کنی
گاهم اندر ره اسرار کشی

گه ز مسجد به خرابات بری
گاهم از میکده در غار کشی

چون ز اسلام منت ننگ آید
از مصلام به زنار کشی

چون مرا ننگ ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی

بس که پیران حقیقت‌بین را
اندرین واقعه بر دار کشی

ای دل سوخته گر مرد رهی
خون خوری تن زنی و بار کشی

بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی

آتش اندر دل ایام زنی
خاک در دیده‌ی اغیار کشی

بویی از مجمره‌ی عشق بری
باده بر چهره‌ی دلدار کشی

غم معشوق که شادی دل است
در ره عشق چو عطار کشی

شعر از شیخ فریدالدین عطار

 

ای آفتاب رویت از غایت نکویی

 

ای آفتاب رویت از غایت نکویی
افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی

گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید
دو کون مست گردد از غایت نکویی

یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز
در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی

چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی
از خون عاشقانت روی زمین بشویی

عطار در ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی

شعر از شیخ فریدالدین عطار

 

رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی

 

رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی

وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی

چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی

گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم
که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی

چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را
چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی

همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی

تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی
به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی

شعر از شیخ فریدالدین عطار

 

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی

 

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی

این چیست که می‌گویی وین چیست که می‌جویی
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی

با قالب جسمانی با ما نرود کاری
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی

رو خرقه‌ی جسمت را در آب فنا می‌زن
تا بو که وجودت را از غیر بپالایی

تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
از خود چو شدی بیخود برخیز چه می‌یابی

سیلی جفا می‌خور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی

ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی

دردی‌کش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی

تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده
تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی

خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی

هم خوانچه‌کش صنعی هم مائده و خوانی
هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی

آیینه‌ی دیداری جسم تو حجاب توست
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی

شعر از شیخ فریدالدین عطار


ز عشقت سوختم ای جان کجایی

 

ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی

چو تو حیران خود را دست گیری
ز پا افتاده‌ام حیران کجایی

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

بیا تا در غم خویشم ببینی
چو گویی در خم چوگان کجایی

ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجایی

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی
ندانم تا درین طوفان کجایی

چنان دلتنگ شد عطار بی تو
که شد بر وی جهان زندان کجایی

شعر از شیخ فریدالدین عطار