تو هیچ وقت صاحب فردا نمی شوی

 

تو هیچ وقت صاحب فردا نمی شوی
ای زخم کهنه ام تو مداوا نمی شوی

وقتی که مرهمی به تنت مرحمت نکرد،
حتی خدا، تو خوب خدایا نمی شوی!

باید بگویم از تو و عمقت که سالهاست..
در حجم کوچک غزلم جا نمی شوی

می بندمت ، دوباره دهن باز می کنی
می گویمت صبور شو! گویا نمی شوی

از پا در آمدم که در این روح دردمند
ای زخم! خوش نشسته ای و پا نمی شوی

از آشناست این که عمیقی و اینچنین
با دست یک غریبه مداوا نمی شوی

شعر از آذر نادی


نه دیو بود، نه شیطان، نه جن ، نه انسان بود

 

نه دیو بود، نه شیطان، نه جن ، نه انسان بود
فقط عصاره ای از سرکشی و عصیان بود

تمام کالبدش روح ناشناس هبوط
تمام هستی او حیرتی فراوان بود

دو چشم داشت که همواره در لفافه اشک
پر از نگاه گریزنده و  شتابان بود

درون سینه او قلب ناشناسی سرد...
غمی بزرگ در آن کنج سینه پنهان بود

دو پای داشت که آزرده از مسیر سفر
ترک گرفته و تا نصفه نیمه عریان بود

نگاه منبسط اش بارش سوال، ولی
امید پاسخ اش ازچارسوی ویران بود

شکسته بود تمام دریچه های امید...
..
و او رها شده در گوشه خیابان بود!

دو دست داشت که لرزان و منفعل در پیش
تمام روز به دنبال لفمه ای نان بود
...

***

به چشم مردم شهرش چه بود آن موجود؟
نه دیو بود نه شیطان نه جن، نه انسان بود
.

شعر از آذر نادی

 

دلم گرفته تو راهی به من نشان بده تا...

 

دلم گرفته تو راهی به من نشان بده تا...
غریب گم شده ای را دمی امان بده تا
...

دوباره پر شده ام از سکوت و خسته ام از،
هزار راز نگفته به من دهان بده تا
...

شبیه یک سبد خالی است چشمانت
درخت سیب دلم را کمی تکان بده تا
...

نجات غرق شده در سراب آسان است
کمی نفس به همین جسم نیمه جان بده تا
...

***

نشد که فتح کند عشق روح سردت را
به قدر بوسه گرمی به من زمان بده تا
...

شعر از آذر نادی

 

آمده مهمانتان سفره ی تان رو به راه

 

آمده مهمانتان سفره ی تان رو به راه
کاغذ وشعر وقلم، آتش و عشق وگناه

باز غزل می کشید، روح در آن می دمید
جمله اول سپید، جمله دوم سیاه

آدم شیطان سرشت عبد و عبید گناه
بس که به جای بهشت رفته به تبعیدگاه

چاره راهی که نیست ، پشت و پناهی که نیست
باز ترک خورده است سر به سر سرپناه

پس به کجا میتوان داد ز دادار برد...؟!
"شاهد" دل می شوم باز در این دادگاه

خود قسمم را شکست، او به دلم برد دست
هیچ کسی غیر او، اشهد ان لا اله
...

***

چهره من گم شده در پس آیینه ها
بس که شبیه من است صورتکم گاه گاه

بس که شبیه من است صورت مصنوعی ام
می شود آن را گرفت با « خود» من اشتباه

***

دست عزیزت کجاست تا که عزیزش کنی
یوسف  من سالهاست مانده در اعماق چاه

شعر از آذر نادی

 

مرهمی نمی شود گذاشت، زخم های ناشمرده را

مرهمی نمی شود گذاشت، زخم های ناشمرده را
بار درد روی شانه ام، عاقبت شکست گرده را

روی سر گذاشتندم و ... دور من شلوغ می شود
مردمی غریبه می برند باز روی دست، "مرده" را

آسمان دوباره سر گرفت شکوه های گاه گاه را
روی شانه های من شکست بغض ابر سر سپرده را

گفته اند باد می برد، هرچه را که باد آورد...
می شود کسی بیاورد آنچه را که باد برده را؟

من چگونه عاشق اش شوم، با کدام دل ، کدام حس
دست کس نمی شود سپرد این دلی که دست خورده را

در پی کدام فتح نو صف کشیده چشم های من
می شود به جنگ تازه برد، لشگر شکست خورده را...؟
!

شعر از آذر نادی