مانند من که در غم ديدار گريه کرد؟

 

مانند من که در غم ديدار گريه کرد؟
بر شانه خيالي دلدار گريه کرد ...

آهندلي، وگرنه غزلهاي خويش را
بر کوه سخت خواندم و بسيار گريه کرد...

صبحي که خواب من به حضور تو روشن است
بايد به حال مردم بيدار گريه کرد !

باران حکايتيست که ابري دعاکنان
بر پاي‌بستگان گرفتار گريه کرد

از بغض من مرنج، که اين عاشق صبور
"صد"بار دل شکستي و "يک" بار گريه کرد ...

شعر از سجاد ساماني

 

هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود


هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود
همتم را رود اگر می‌داشت اقیانوس بود

رد شدی از بین ما دیوانگان و مدتی‌ ست
بحثمان این است: آهو بود یا طاووس بود؟

خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توست
خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود

عطر گیسوی رهایی آمد و آزاد کرد
پادشاهی را که در زندان خود محبوس بود

هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق...
خاطرات بی‌شماری پشت این افسوس بود

شعر از سجاد سامانی
 

شادمان گفتي از آن عاشق تنها چه خبر

 

شادمان گفتي از آن عاشق تنها چه خبر
خبري نيست، بپرس از غم دنيا چه خبر؟

خاطرم هست رقيبان پر از کين? من
همنشينان تو بودند، از آنها چه خبر؟

همه لب‌تشنه ، تو دريايي و من ماهي تنگ
از کنارآمدگان با لب دريا چه خبر؟

زاهدي دست به گيسوي رهاي تو رساند
عاشقي گفت که از عالم بالا چه خبر؟

باز ديروز به من وعد? فردا دادي
آه پيمان شکن از وعد? فردا چه خبر؟

شعر از سجاد ساماني

 

خنده ي خشکي به لب دارم ولي باراني ام

 

خنده ي خشکي به لب دارم ولي باراني ام
ظاهري آرام دارد باطن طوفاني ام

مثل شمشير از هراسم دست و پا گم مي کنند
خود ولي در دستهاي ديگران زنداني ام

بس که دنبال تو گشتم شهره ي عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگرداني ام

مي زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گريه ي پنهاني ام

هيچ دانايي فريب چشم هايت را نخورد
عاقبت کاري به دستم مي دهد ناداني ام .

شعر از سجاد ساماني

 

باشد، تو نيز بر جگرم خنجري بزن

 

باشد، تو نيز بر جگرم خنجري بزن
با من دم از هواي کس ديگري بزن

پرواز با رقيب اگر فرصتي گذاشت
روزي به آشيانه من هم سري بزن

اي دل به جنگ جمع رقيبان شتاب کن
سرباز نيمه جان! به صف لشکري بزن

درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت
اي روزگار سيلي محکمتري بزن !

شايد که جام بشکنم و توبه اي کنم
اي مرگ! پيش از آنکه بيايي دري بزن …

شعر از سجاد ساماني