نترس،آی! منم  آدمم ،ولي غمگين

 

نترس،آی! منم  آدمم ،ولي غمگين
غريبه با همه لحظه هاي فروردين

هنوز مرد غزل های ابری این شهر
نشسته چشم به راهت كنار اين پرچين

نترس، خيره اگر مي شوم به چشمانت
نگاه تلخ تو دارد نشاني از شيرين

دوباره خالی و پر می شوند ليوانها
و درد کهنه دل را نمي دهد تسکین

نمانده فرصت ماندن كنار تو بانو
به سمت من قدم لنگ مرگ پاورچين

نترس، ترس ندارم فقط كمي تنهام
به دوش زخمي روح است غربتي سنگين

نترس ،مهلت دلبستگي نمانده اما تو
..........................بعد از اين...

شعر از سید مهدی موسوی تبار


بانو، چقدر ساده، چه گيرا نگاهتان


بانو، چقدر ساده، چه گيرا نگاهتان
مي چرخد آسمان و زمين دور ماهتان

گيسويتان شبيه من و روز و حال من
مي آيد اين چه خوب به چشم سياهتان

سرباز، دل ندارد و بي بي خجالتي ست
لطفا سفارشي بشود پيش شاهتان

دستان من به دست شما ، اين گناه نيست
اما نترس، پاي دل من گناهتان

يكبار- اشتباه - " عزيزم" صدا زديد
عمريست دلخوشم به همين اشتباهتان...

شعر از سید مهدی موسوی تبار


بيخود دلت براي دلم شور مي زند


بيخود دلت براي دلم شور مي زند
سازي خوشم كه يك نفر از دور مي زند

سازي كه كوك خواب تو و چشمهاي توست
اما دلش شكسته و ناجور مي زند

فرق دلم شكافته شد، خون من چرا
تاييد زير برگه دستور مي زند؟

گفتم "انا الشما" و سرم رفت پاي تو
اينبار، دار طعنه به منصور مي زند

يعقوب دلخوش پسر و پيرهن نباش
دنيا هوار بر پدر كور مي زند

اين زخمها هنوز نمك خورده تواند
بيخود دلت براي دلم شور مي زند...

شعر از سید مهدی موسوی تبار


دلم گرفته عزیزم دلم گرفته عزیز


دلم گرفته عزیزم دلم گرفته عزیز
نه من فقط تک وتنها تمام مردم نیز

از این سکوت دل آزار از این تنفس مرگ
از این نگاه پر از شک به هر کس و هرچیز

وحبس مرغ مهاجر درون یک گودال
و شهر از نفس زاغهایشان لبریز

و قلب من که دگر سالهاست می داند
رفیق خانه نشینش شده است خنجر تیز

ورود ترس به خواب شبانه مادر
پدر ز چنگ جنایت در اضطراب گریز

مدام کندن گور و مدام غسل وکفن
مدام نعره بانگی که های ! خاک بریز

در آرزوی مسیح ودر انتظار فرج
اسیر در قفس بی بهانه چنگیز

شعر از سید مهدی موسوی تبار

 

شیرین به من نخند که انگار با منی

 

شیرین به من نخند که انگار با منی
تو سالهاست تیشه به فرهاد می زنی

من مرد تک سوار شجاع؟ نه . تو ولی
یک ذره عشق حس کنم آخر که یک زنی

من محو چشمهای زن کور قاب عکس
تو در خودت به کار خوش حرص خوردنی

یکدفعه راه. درب . گره . ابروان خود
بگشا. ببینمت تو فقط فکر بستنی

از چشم تو به قلب تو بن بست و این قطار
در حسرت عبور از آن راه آهنی؟

بی خود بهانه غزل و عشق را نیار
راحت برو اگر که تو هم فکر رفتنی

شعر از سید مهدی موسوی تبار